تفسیر بخش اوّل

آلْحَمْدُلِلهِ الَّذِي لا تُوَارِي عَنْهُ سَمَاءٌ سَمَاءً، وَلا أَرْضٌ أَرْضآ.
منها: وَقَدْ قَالَ قَائِلٌ: إِنَّکَ عَلَى هذَا آلْأَمْرِ يَابْنَ أَبِيطَالِبٍ لَحَرِيصٌ؛ فَقُلْتُ: بَلْ أَنْتُمْ وَآللهِ لَأَحْرَصُ وَأَبْعَدُ، وَأَنَا أَخَصُّ وَأَقْرَبُ، وَإِنَّمَا طَلَبْتُ حَقّآ لِي وَأَنْتُمْ تَحُولُونَ بَيْنِي وَبَيْنَهُ، وَتَضْرِبُونَ وَجْهِي دُونَهُ. فَلَمَّا قَرَّعْتُهُ بِالْحُجَّةِ فِي آلْمَلاءِ آلْحَاضِرِينَ هَبَّ کَأَنَّهُ بُهِتَ لا يَدْرِي مَا يُجِيبُنِي بِهِ!
آللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيکَ عَلَى قُرَيْشٍ وَمَنْ أَعَانَهُمْ! فَإِنَّهُمْ قَطَعُوا رَحِمِي، وَصَغَّرُوا عَظِيمَ مَنْزِلَتِي، وَأَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي أَمْرآ هُوَ لِي. ثُمَّ قَالُوا: أَلا إِنَّ فِي آلْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ، وَفِي آلْحَقِّ أَنْ تَتْرُکَهُ.

ترجمه
ستايش، مخصوص خداوندى است که هيچ آسمانى، آسمان ديگر را از ديد علم او نمى پوشاند و نه هيچ زمينى زمين ديگر را.
در بخش ديگرى از خطبه آمده است:
گوينده اى به من گفت: اى فرزند ابوطالب! تو درباره اين امرـ يعنى خلافت ـ حريصى! در پاسخش گفتم: به خدا سوگند! شما با اين که دورتريد، حريص تريد (چراکه خلافت، شايسته اهل بيت پيامبر (عليهم السلام) است که به اين کانون هدايت نزديک ترند) و من شايسته تر و نزديک ترم. من فقط حق خويش را مطالبه کردم، ولى شما ميان من و آن حائل مى شويد و دست ردّ بر سينه ام مى گذاريد. هنگامى که در آن جمع حاضر با اين دليل کوبنده به او پاسخ گفتم، مبهوت و سرگردان ماند و نمى دانست در پاسخم چه بگويد! بارخدايا! من دربرابر قريش و کسانى که آنان را يارى مى دهند از تو استعانت مى جويم (وشکايت پيش تو مى آورم) آن ها پيوند خويشاوندى مرا قطع کردند ومقام و منزلت عظيم مرا کوچک شمردند و براى مبارزه با من در غصب چيزى که حق من بود، همدست شدند (و به اين هم اکتفا نکردند) سپس گفتند: بعضى از حقوق را بايد گرفت و پاره اى را بايد رها کرد (و اين از حقوقى است که بايد رها سازى).
شرح و تفسیر
کارشکنى هاى قريش در امر خلافت
امام (عليه السلام) در آغاز اين خطبه، مطابق معمول، به حمد و ثناى پروردگار مى پردازد و در اين جا تکيه بر گسترش علم پروردگار ـ به تناسب بحث هايى که در ذيل آن خواهد آمد ـ مى کند و مى فرمايد: «ستايش، مخصوص خداوندى است که هيچ آسمانى، آسمان ديگر را از ديد علم او نمى پوشاند و نه هيچ زمينى زمين ديگر را»؛ (آلْحَمْدُلِلهِ الَّذِي لا تُوَارِي عَنْهُ سَمَاءٌ سَمَاءً، وَلا أَرْضٌ أَرْضآ).
شارحان نهج البلاغه در تفسير جمله «و لا أرض ارضآ» با توجّه به اين که کره زمين يکى بيشتر نيست به زحمت افتاده اند؛ بعضى گفته اند: اين جمله اشاره به اقليم هاى هفت گانه روى زمين است که با توجّه به کروى بودن زمين يکديگر را در نظر امثال ما انسان ها ـ هر چند بيرون از کره زمين به آن نگاه کنيم ـ مى پوشانند. تمام مناطق روى زمين را در يک لحظه نمى توان با چشم ديد؛ هر چند از فاصله دور در فضا به آن نگاه کنيم؛ ولى براى خداوند چنين نيست؛ همه در پيشگاه علمش حاضرند و او بر همه ناظر است.
گاه نيز گفته مى شود که اين جمله، اشاره به طبقات زمين است؛ زيرا زمين از طبقات مختلفى تشکيل شده که ما تنها يک طبقه را مى بينيم؛ ولى خداوند از همه آن ها آگاه است.
بعضى نيز گفته اند: منظور، مخلوقاتى است که در اين زمين ها زندگى مى کنند. همين گفت وگوها در تفسير آيه شريفه 12 سوره طلاق نيز ديده مى شود: (اللهُ الَّذِى خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَمِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ)؛ «خداوند همان کسى است که هفت آسمان را آفريد و از زمين نيز همانند آن ها را».
و بعضى از مفسّران مانند فخر رازى و مرحوم علّامه طبرسى هرکدام، يکى از تفسيرهاى ياد شده را پذيرفته اند.
اين احتمال نيز در تفسير آيه و تفسير کلام امام (عليه السلام) وجود دارد که منظور، عوالمى باشد که در آن سوى کره زمين قرار دارد.
توضيح اين که، ما آنچه را که بالاى سرمان قرار دارد، آسمان مى ناميم و آنچه را که زير پاى ما قرار دارد، زمين؛ و مى دانيم کره زمين در ميان مجموعه اى از ستارگان ثابت و سيّار قرار گرفته و همان گونه که در بالاى سر ما بخش عظيمى از آن مجموعه است اگر به زير پايمان يعنى درست آن طرف کره زمين نيز نگاه کنيم مجموعه اى از اين عوالم موجود است که براى ساکنان آن جا آسمان است و براى ما که در اين طرف زمين قرار داريم زمين محسوب مى شود. آسمان فقط نيم کره اى نيست که بالاى سر ودو طرف ما قرار دارد؛ بلکه نيم کره ديگرى هم در زير پاى ماست که آن نيز همانند اين نيم کره مملوّ از ستارگان و کرات آسمان است (دقّت کنيد).
سپس امام (عليه السلام) در بخش ديگر اين خطبه، به ماجراى شوراى شش نفرى عمر براى انتخاب خليفه سوم اشاره مى کند و دربرابر گفتار کينه توزانه «عبدالرحمن بن عوف» يا «سعد بن ابى وقّاص» ـ که امام (عليه السلام) را به حرص در امر خلافت متّهم ساخت ـ چنين مى فرمايد: «گوينده اى به من گفت: اى فرزند ابوطالب! تو درباره اين امر ـ يعنى خلافت ـ حريصى! در پاسخش گفتم: به خدا سوگند! شما با اين که دورتريد، حريص تريد (چراکه خلافت، شايسته اهل بيت پيامبر (عليهم السلام) است که به اين کانون هدايت نزديک ترند) و من شايسته تر ونزديک ترم»؛ (وَقَدْ قَالَ قَائِلٌ: إِنَّکَ عَلَى هذَا آلْأَمْرِ يَابْنَ أَبِيطَالِبٍ لَحَرِيصٌ؛ فَقُلْتُ: بَلْ أَنْتُمْ وَآللهِ لَأَحْرَصُ وَأَبْعَدُ، وَأَنَا أَخَصُّ وَأَقْرَبُ).
درواقع، عبدالرحمن بن عوف ها و سعد بن ابى وقّاص ها از دريچه کوتاهِ فکر خود، خلافت را طعمه لذيذى براى خود يا افراد مورد نظرشان مى پنداشتند. آن ها نمى دانستند يا نمى خواستند بدانند که فرزند ابوطالب (عليه السلام) با صراحت مى فرمايد: اگر براى احقاق حقوق مظلومان نبود، هرگز زير بار خلافت نمى رفتم! او خلافت را براى هدايت و اجراى عدل و پيشرفت و عظمت مسلمين مى خواهد، نه براى خودش.
آنگاه در ادامه اين سخن مى افزايد: «من فقط حق خويش را مطالبه کردم (چراکه از همه شايسته ترم و پيامبر (صلي الله عليه و آله) نيز مرا تعيين فرموده است)؛ ولى شما ميان من و آن حائل مى شويد و دست ردّ بر سينه ام مى گذاريد»؛ (وَإِنَّمَا طَلَبْتُ حَقّآ لِي وَأَنْتُمْ تَحُولُونَ بَيْنِي وَبَيْنَهُ، وَتَضْرِبُونَ وَجْهِي دُونَهُ).
آنچه امام (عليه السلام) در اين بيان فرموده، دليلى است روشن و برهانى است قاطع که مقدمات آن براى همه معلوم بود؛ زيرا همه به شايستگى على (عليه السلام) و نزديکى او به کانون هدايت يعنى پيامبر (صلي الله عليه و آله) معترف بودند، ولى حرص و آز براى امر خلافت به آنان اجازه نمى داد دربرابر اين حق تسليم شوند.
لذادرادامه اين سخن مى فرمايد:«هنگامى که درآن جمع حاضر با اين دليل کوبنده به او پاسخ گفتم، مبهوت و سرگردان ماند و نمى دانست در پاسخم چه بگويد!»؛ (فَلَمَّا قَرَّعْتُهُ بِالْحُجَّةِ فِي آلْمَلاءِ آلْحَاضِرِينَ هَبَّ کَأَنَّهُ بُهِتَ لايَدْرِي مَا يُجِيبُنِي بِهِ!). داستان شوراى شش نفرى عمر که در آستانه مرگش آن را ترتيب داد، بسيار پرغوغاست و بيانگر کينه ها و حسدهاى گروهى از سرشناسان صحابه نسبت به اميرمؤمنان على (عليه السلام) است و نشان مى دهد که چگونه براى عقب زدن امام (عليه السلام) از مقامى که حق الهى و اجتماعى او بود توطئه کردند و حتّى با لحنى طلبکارانه از آن حضرت خواستند که از حق خود عقب نشينى کند؛ وگرنه متهم به حريص بودن در امر خلافت خواهد شد!
قابل توجّه اين که ابن ابى الحديد در شرح اين خطبه مى گويد: «شيعيان معتقدند که امام (عليه السلام) اين سخن را در سقيفه بنى ساعده ـ که براى انتخاب نخستين خليفه تشکيل شده بود ـ دربرابر «ابوعبيده جرّاح» بيان کرد».
در حالى که ما در ميان علماى شيعه کسى را سراغ نداريم که چنين سخنى گفته باشد و معروف و مشهور در ميان ما اين است که اساسآ سقيفه در غياب آن حضرت تشکيل شد.
امام (عليه السلام) در بخش ديگرى از اين خطبه روى به درگاه خدا مى آورد و از ظلم و ستم هايى که به او شده، شکايت مى کند و از خدا مدد مى طلبد؛ عرضه مى دارد: «بارخدايا! من دربرابر قريش و کسانى که آنان را يارى مى دهند از تو استعانت مى جويم (و شکايت پيش تو مى آورم) آن ها پيوند خويشاوندى مرا قطع کردند و مقام و منزلت عظيم مرا کوچک شمردند و براى مبارزه با من در غصب چيزى که حق من بود، همدست شدند (و به اين هم اکتفا نکردند) سپس گفتند: بعضى از حقوق را بايد گرفت و پاره اى را بايد رها کرد (و اين از حقوقى است که بايد رها سازى)»؛ (آللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيکَ عَلَى قُرَيْشٍ وَمَنْ أَعَانَهُمْ! فَإِنَّهُمْ قَطَعُوا رَحِمِي، وَصَغَّرُوا عَظِيمَ مَنْزِلَتِي، وَأَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي أَمْرآ هُوَ لِي. ثُمَّ قَالُوا: أَلا إِنَّ فِي آلْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ، وَفِي آلْحَقِّ أَنْ تَتْرُکَهُ).
اين عبارات به وضوح نشان مى دهد که اميرمؤمنان على (عليه السلام) خلافت را حق خود مى دانست؛ هم به دليل اين که از همه شايسته تر بود و هم براى اين که پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) در جريان غدير، او را به اين مقام منصوب کرد و بارها بر آن تأکيد فرمود؛ ولى عاشقان جاه و مقام دست به دست هم دادند و نه تنها حکم پيامبر (صلي الله عليه و آله) و حکم عقل را کنار گذاشتند، بلکه کارهايى انجام دادند که مصداق روشن قطع رحم بود؛ و عجيب تر اين که به اين حق، معترف بودند؛ ولى مى گفتند: از حقوقى است که بايد از آن صرف نظر کنى؛ زيرا شرايط به دست آوردن آن فراهم نيست.
تعبير به قطع رحم يا به سبب اين است که آن ها براى اولويت خود در امر خلافت، استدلال به خويشاوندى پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) مى کردند و امام (عليه السلام) مى فرمايد: من از شما نزديک ترم (همان طور که در عبارات گذشته خوانديم) و يا اشاره به اين است که آن ها نه تنها خلافت را که حق من بود اخذ کردند، بلکه مرتکب اهانت ها و جنايت هايى شدند که مصداق واضح قطع رحم بود. نکته ها
1. چشم بستن بر واقعيّات
گرچه بعضى سعى دارند از کنار پاره اى از مسائل مربوط به خلافت و جانشينى بعد از پيامبر (صلي الله عليه و آله) به طور ساده بگذرند ولى به يقين موضوع به اين سادگى نيست.
شکّى نيست که على (عليه السلام) بارها شکايت داشت که چرا خلافت را که حق مسلم آن حضرت بود از او گرفتند؟ (البتّه حق نه به اين معنا که مقام پرسود و پرفايده اى است؛ بلکه يک مسئوليت الهى بود که هدفش ـ طبق گفته هاى خود آن حضرت ـ اقامه عدل و احقاق حقوق و اجراى حدود بود). يک نمونه بارز از اين شکايات، سخنى است که بيان شد؛ آن جا که با صراحت فرمود: «آن ها دست به دست هم دادند تا حق مسلّم مرا بگيرند». جالب اين که ابن ابى الحديد کلام يادشده و سخنان ديگرى را از اين دست نقل مى کند و بعد به توجيه غير قابل قبولى دست مى زند؛ نخست کلام وى را ببينيد:
«بدان که اخبار متواترى از آن حضرت همانند خطبه مذکور نقل شده است؛ ازجمله مى فرمايد: «مَا زِلْتُ مَظْلُومآ مُنْذُ قَبَضَ اللهُ رَسُولَهُ حَتَّى يَوْمَ النَّاسِ هَذا؛ من همواره از آن روز که خداوند پيغمبرش را قبض روح کرد تا امروز مظلوم بوده ام!».
و در جاى ديگر مى فرمايد: «اَللّهُمَّ اَخْزِ قُرَيْشآ فَاِنَّهَا مَنَعْتَنِى حَقِّى وَغَصَبْتَنِى اَمْرى؛ خداوندا، قريش را رسوا کن که حق مرا دريغ داشتند و کار مرا غصب کردند».
و نيز مى فرمايد: «فَجَزى قُرَيْشآ عَنِّي الْجَوازِي فَإِنَّهُمْ ظَلَمُونِي حَقِّي وَاغْتَصَبُونِي سُلْطانَ ابْنِ أُمِّي؛ خداوند جزاى قريش را درباره من بدهد؛ چراکه آن ها حق مرا به ظلم گرفتند و حکومت فرزند مادرم را غصب کردند (منظور از فرزند مادرم، پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) است که امام (عليه السلام) آن حضرت را به منزله برادر خود دانسته است».
و نيز شنيد، شخصى فرياد مى زند: أَنَا مَظْلُومٌ! امام فرمود: «هَلُمَّ فَلْنَصْرَخْ مَعآ فَإِنِّي ما زِلْتُ مَظْلُومآ ؛ بيا هر دو با هم فرياد زنيم چراکه من نيز هميشه مظلوم بوده ام».
و در خطبه شقشقيّه مى فرمايد: «وَإِنَّهُ لَيَعْلَمُ أَنَّ مَحَلّى مِنْها مَحَلَّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحى؛ او (خليفه اوّل) به خوبى مى دانست که جايگاه من در خلافت، همچون جايگاه محور سنگ آسياب است (که بدون آن هرگز گردش نمى کند). و در همان خطبه مى فرمايد: «اَرى تُراثىü لَهْبآ؛ با چشم خود مى ديدم ميراث من به غارت مى رود».
ابن ابى الحديد بعد از ذکر اين موارد در مقام دفاع از برنامه خلفا مى گويد: «اصحاب ما تمام آنچه را که ذکر شد، چنين توجيه کرده اند: منظور امام (عليه السلام) اين است که از آن ها برتر و سزاوارتر بود! ـ و اين يک واقعيت است! ـ نه اين که منظور، اين است که پيغمبر (صلي الله عليه و آله) بر طبق نصّ صريح، مرا به اين مقام برگزيده؛ چراکه اين سبب مى شود بزرگان مهاجران و انصار را تکفير يا تفسيق کنيم (آن ها را به کفر يا فسق نسبت دهيم).
سپس مى افزايد: «اماميّه و زيديّه اين سخنان را بر ظاهرش حمل مى کنند (وخلفا را غاصب مى شمرند) و راه صعب العبورى را مى پيمايند!».
بعد از آن مى گويد: «به جانم سوگند! گرچه مفهوم اين عبارات به ظن غالب، همان چيزى است که آن ها مى گويند؛ ولى با دقت در سخن، اين گمان، باطل مى شود و راهى جز اين نيست که ما اين سخنان را مانند آيات متشابه قرآن بدانيم که گاهى مطالبى را بازگو مى کند که هرگز آن ها را درباره خدا نمى پذيريم».
شگفت آور است، چگونه ابن ابى الحديد يا افرادى مانند او اين سخنان روشن را تفسير و تأويل نادرست مى کنند و از آن بدتر اين که آن را با آيات متشابه قرآن قياس مى نمايند! اگر در قرآن مى خوانيم: (يَدُ اللهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ)؛ «دست خدا بالاى دست آن هاست». هر انسان هوشمندى مى فهمد که منظور، همان قدرت خداوند است وگرنه خداوند جسم نيست و دستى همانند دست ما ندارد.
ولى امام (عليه السلام) در سخنان يادشده با صراحت مى فرمايد: «آن ها حق مرا غصب کردند». اين عبارت توجيه و تفسير خاصى ندارد، چه مانعى دارد بگوييم که گروه

کثيرى از مهاجران و انصار بعد از پيغمبر (صلي الله عليه و آله) درمورد خلافت راه خطا پوييدند؟ مگر آن ها معصوم بودند؟
حقيقت اين است که پيش داورى ها و وابستگى هاى آميخته با تعصّب به يک مذهب سبب مى شود انسان از مطالب واضح چشم بپوشد و به سراغ توجيه هاى غير منطقى برود!

2. آيا بخشى از حق را بايد رها کرد؟
همان گونه که در خطبه مورد بحث ذکر شد، غاصبان خلافت به اين جمله تمسّک جستند که پاره اى از حقوق را بايد گرفت و پاره اى را طبق مصالحى بايد رها کرد. و موضوع خلافت اميرمؤمنان على (عليه السلام) را از قسم دوم مى پنداشتند.
جمله مذکور يک مفهوم صحيحى دارد و يک مفهوم باطل. هرگاه حق جنبه شخصى داشته باشد انسان در پاره اى از موارد، براى جلوگيرى از درگيرى و به درازا کشيدن مخاصمات و مراعات محبّت و دوستى بايد از همه يا قسمتى از حق خود بگذرد؛ ولى در حقوقى که مربوط به سرنوشت جامعه است، هيچ کس حق ندارد روى آن معامله کند يا از آن بگذرد. متوليان اين حقوق وکيل و نايب مردم اند. وکيل، هرگز حق چنين گذشت هايى را ندارد و موضوع خلافت دقيقآ از همين قسم است؛ ولى غاصبان با مغالطه و سفسطه و خلط ميان اين دو قسم، مطلب را به جاى ديگر بردند.
در ضمن، عبارت مزبور به خوبى نشان مى دهد که مخالفان آن حضرت، به حق او معترف بودند و يا به تعبير ديگر، به قدرى حق او روشن بود که ياراى انکار آن را نداشتند؛ لذا به بهانه هاى واهى متشبّث مى شدند.

* * *

.