تفسیر بخش اوّل
مَا وَحَّدَهُ مَنْ کَيَّفَهُ، وَلا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ، وَلا إِيَّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ، وَلا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَتَوَهَّمَهُ. کُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ، وَکُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ. فَاعِلٌ لا بِاضْطِرَابِ آلَةٍ، مُقَدِّرٌ لا بِجَوْلِ فِکْرَةٍ، غَنِيٌّ لا بِاسْتِفَادَةٍ. لا تَصْحَبُهُ آلْأَوْقَاتُ، وَلا تَرْفِدُهُ آلْأَدَوَاتُ ؛ سَبَقَ آلْأَوْقَاتَ کَوْنُهُ، وَآلْعَدَمَ وُجُودُهُ، وَآلْإِبْتِدَاءَ أَزَلُهُ. بِتَشْعِيرِهِ آلْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لا مَشْعَرَ لَهُ، وَبِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لا ضِدَّ لَهُ، وَبِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ آلْأَشْيَاءِعُرِفَ أَنْ لاقَرِينَ لَهُ.ضَادَّالنُّورَبِالظُّلْمَةِ، وَآلْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ، وَآلْجُمُودَ بِالْبَلَلِ، وَآلْحَرُورَ بِالصَّرَدِ. مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا، مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا، مُقَرِّبٌ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا، مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا.
ترجمه
اضداد را با هم ترکيب کرد و متباينات را قرين هم ساخت، امورى را که از هم دور بودند به يکديگر نزديک کرد و آن ها را که به يکديگر نزديک بودند از هم جدا ساخت.
شرح و تفسیر
اين خطبه شريفه همان گونه که در معرفى آن آمد مشتمل بر مطالب نفيس ومباحث پرارزشى از علم الهى است که در نهايت فصاحت و بلاغت و حسن اسلوب وانسجام عبارات و زيبايى بيان شده است. در آغاز اين خطبه امام (عليه السلام) به بخشى از صفات سلبيه خداوند اشاره مى کند و مى فرمايد: «کسى که براى خدا کيفيّتى قائل گردد او را يگانه ندانسته و آن کس که براى او مانند قرار دهد به حقيقتش پى نبرده و هر کس او را به چيزى تشبيه کند به مقصد نرسيده و آن کس که به او اشاره کند، يا در وهم و انديشه آورد او را منزّه (از صفات مخلوقات) ندانسته است»؛ (مَا وَحَّدَهُ مَنْ کَيَّفَهُ، وَلا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ، وَلا إِيَّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ، وَلا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَتَوَهَّمَهُ). امام (عليه السلام) در بيان نخستين وصف از اوصاف سلبيّه پروردگار به مسئله نفى کيفيّت از خداوند اشاره مى کند، همان حالتى که بر جسم مادى يا موجود روحانى عارض مى شود و چون در معرض حدوث عوارض بودن، دليل بر مخلوق بودن است ذات پاکى که ازلى و ابدى است در معرض کيفيّتى قرار نمى گيرد.
در بيان دومين وصف، هرگونه مثل و مانند و همتا را از او نفى مى کند، زيرا اگر مثلى داشته باشد و مثليّت در همه جهات باشد، عين او مى شود و اگر در بعضى از جهات باشد لازمه آن، ترکيب است (ترکيب از مابه الاشتراک و مابه الامتياز) وترکيب، با واجب الوجود بودن نمى سازد، زيرا هر مرکّبى نيازمند اجزاى خود است و نياز در واجب الوجود مفهومى ندارد و به تعبير ديگر، اجزا در مرتبه قبل از «کلّ» قرار دارند، بنابراين اگر واجب الوجودى هست بايد همان اجزا باشد؛ نه «کلّ» که مولود آن اجزاست و از طرفى لازمه اجزا، تعدّد است و در واجب الوجود تعدّد امکان ندارد، زيرا واجب الوجود از هر نظر نامتناهى است ودو «نامتناهى از هر نظر» محال است.
در سومين وصف، نفى شبيه از ذات مقدّس او مى کند، زيرا ذات نامتناهى از جميع جهات، شبيه و مانند ندارد. (تفاوت مثل و شبيه از اين جهت است که مثل، در همه جهات يا اکثر صفات ملاحظه مى شود و شبيه ممکن است در پاره اى از جهات باشد).
در چهارمين و پنجمين وصف مى فرمايد: آن کس که به خدا اشاره کند يا او را در و هم خويش بگنجاند خدا را نشناخته، زيرا اشاره حسى دليل بر جسمانيت ودارا بودن جهت و مکان است که خداوند از همه اين ها منزّه است و در وهم گنجانيدن به معناى محدود ساختن ذات پاک نامحدود اوست و به همين دليل مى گوييم: هيچ کس کنه ذات خدا را درک نمى کند و علم ما به او، همانند علم اجمالى است، مثلا مى گوييم: خداوند همان آفريدگار و خالق اين جهان است. در ادامه اين سخن به دو وصف ديگر اشاره کرده، مى فرمايد: «(کنه ذاتش هرگز شناخته نمى شود، زيرا) آنچه کنه ذاتش شناخته شده مصنوع و مخلوق است و آنچه بقايش به ديگرى وابسته است معلول علّتى است»؛ (کُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ، وَکُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ).
بارها گفته ايم که خداوند وجودى است از هر نظر غير متناهى و هرگز در فکر محدود ما نمى گنجد و به همين دليل برتر از خيال و قياس و گمان و وهم است واگر سؤال شود: پس چگونه ما خدا را مى شناسيم؟ مى گوييم: عمدتآ از دو راه: يکى از طريق اشاره به آثار و افعال او که جهان هستى را پر کرده و بر هر چه نظر کنيم سيماى او را در ماوراى آن اجمالا مى بينيم، و ديگر، از طريق تحليل حقيقت وجود که به واجب الوجود اجمالا منتهى مى شود و در اصطلاح، «برهان صديقين» نام دارد و در احاديث و دعاها با تعبير «يا مَنْ دَلَّ عَلى ذاتِهِ بِذاتِهِ» به آن اشاره شده است که آن هم يک علم اجمالى است؛ نه علم به کنه و حقيقت ذات او که از دسترس همه افکار حتّى افکار انبيا و اوليا بيرون است.
اين نکته نيز روشن است که هر چيزى قائم به ديگرى باشد خواه به صورت عرض بر آن عارض باشد و خواه به صورت وجود جوهرى وابسته، به هرحال معلول ديگرى است و خداوندى که واجب الوجود است معلول نيست؛ بلکه قيّوم است؛ يعنى قائم به ذات خويش است و قيام ديگران به اوست.
سپس به افعال و تدبيرات و غناى او اشاره کرده، مى فرمايد: «او فاعلى است که نيازمند حرکت دادن ابزار و آلات نيست و تدبيرکننده اى است که احتياج به جولان فکر و انديشه ندارد و غنى و بى نياز است امّا نه به اين معنا که (قبلا از شخص يا چيزى) بهره گرفته باشد»؛ (فَاعِلٌ لا بِاضْطِرَابِ آلَةٍ، مُقَدِّرٌ لابِجَوْلِ فِکْرَةٍ، غَنِيٌّ لا بِاسْتِفَادَةٍ). زيرا کسى که براى انجام کارش متوسل به ابزار و آلات شود، به سبب آن است که قدرتش محدود است، لذا از آن ابزار کمک مى گيرد و کسى که در تدبيراتش نياز به تفکّر و مطالعه دارد به سبب محدود بودن علم اوست که به ناچار با انديشه و مطالعه بر آن مى افزايد؛ ولى کسى که علم و قدرتش نامحدود است از همه اين ها بى نياز است و نيز همه اغنيا غير از او از طريق تحصيل مال و مقام و امثال آن از بيرون وجود خود غنى مى شوند در حالى که خداوند غنىّ بالذات است.
قرآن مجيد مى گويد: (يَا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللهِ وَاللهُ هُوَ الْغَنِىُّ الْحَمِيدُ)؛ «اى مردم! شما (همگى) نيازمند به خداييد و تنها خداوند است که بى نياز و ستوده است».
در ادامه بيان اين اوصاف مى فرمايد: «نه با زمان ها همراه است و نه از ابزار ووسايل بهره مى گيرد (بلکه) وجودش بر زمان پيشى گرفته، و بر عدم سبقت جسته و ازليّتش بر آغاز مقدّم بوده است»؛ (لا تَصْحَبُهُ آلْأَوْقَاتُ، وَلا تَرْفِدُهُ آلْأَدَوَاتُ؛ سَبَقَ آلْأَوْقَاتَ کَوْنُهُ، وَآلْعَدَمَ وُجُودُهُ، وَآلاِْبْتِدَاءَ أَزَلُهُ).
جمله «لا تَصْحَبُهُ آلْأَوْقَاتُ...» اشاره به اين است که زمان، امرى حادث است و خداوندى که ذاتش ازلى و ابدى است قرين با حوادث نبوده و نخواهد بود و آلات و ابزار و ادوات، معين و ياور و حامى او نبوده است.
تفاوت اين جمله با جمله «فَاعِلٌ لا بِاضْطِرَابِ آلَةٍ» ممکن است از اين نظر باشد که در جمله سابق سخن از افعال خدا بود که براى انجام يک کار، نياز به آلات و ابزارى ندارد، و جمله اخير اشاره به اين است که در بقايش کمک از ابزار و ادواتى نمى گيرد.
و جمله هاى سه گانه «سَبَقَ آلْأَوْقَاتَ کَوْنُهُ...» درواقع، شرحى است براى جمله «لا تَصْحَبُهُ آلْأَوْقَاتُ» چون هنگامى که پذيرفتيم هستى او برتر از زمان ومکان است نتيجه مى گيريم که وجود او بر زمان پيشى گرفته و هستى او بر عدم سبقت جسته و ازليت او بر هر آغازى مقدم بوده است.
در اين جا سؤالى مطرح است و آن اين که امام (عليه السلام) مى فرمايد: وجود خداوند بر عدم سبقت گرفت؛ در حالى که «عدم» چيزى نيست که وجود خداوند بر آن سبقت گيرد.
در پاسخ اين سؤال مى توان گفت که مقصود از عدم، عدم مخلوقات است؛ يعنى آن هنگام که هيچ يک از اين کائنات موجود نشده بود خداوند وجود داشت.
گاه گفته مى شود: اين جمله کنايه از واجب الوجود بودن خداوند است، زيرا ذاتى که واجب الوجود است هميشه بوده است و خواهد بود و بر عدم غلبه دارد و هرگز «عدم» بر ذات پاک او عارض نمى شود.
جمله «وَآلْإِبْتِدَاءَ أَزَلُهُ» (ازليّت خداوند بر ابتدا پيشى گرفت) اشاره به اين است که ذات ازلى و ابدى او برتر از اين است که آغاز و ابتدايى داشته باشد.
سپس امام (عليه السلام) به بيان اوصاف ديگرى مى پردازد که هر يک، از ديگرى مهم تر است، مى فرمايد: «به سبب آفرينش حواس (براى مخلوقات) معلوم شد که او از داشتن حواس پيراسته است»؛ (بِتَشْعِيرِهِ آلْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لا مَشْعَرَ لَهُ).
زيرا وجود حواس، از لوازم مخلوقات امکانيه است و واجب الوجود از آن منزه است. افزون بر اين، حواس از عوارض موجودات است و عرض ومعروض دو چيز مختلف اند حال آن که مى دانيم ترکيب در ذات خداوند راه ندارد. به تعبير ديگر، خداوند با آفرينش حواس، به بندگانش نشان داد که احساس و حواس، امورى عارضى هستند و جدا از ذات اشيا. بندگان نيز از اين جا فهميدند که او داراى حواس نيست، چون ذاتش محل عوارض نيست.
در ادامه مى افزايد: «با آفرينش اشياى متضاد معلوم شد که ضدى براى او نيست و با قرين ساختن موجودات به يکديگر روشن شد که قرين و همتايى ندارد»؛ (وَبِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لا ضِدَّ لَهُ، وَبِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ آلْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لا قَرِينَ لَهُ).
تفسير اين سخن، آن است که دو موجود متضاد، به يقين هر دو محدود وداراى دو حالت مختلف اند، در حالى که ذات خداوندى نه محدوديت دارد و نه چيزى بر او عارض مى شود؛ همچنين دو موجود قرين يکديگر، هر دو محدودند و داراى عوارض مشابه، در حالى که ذات پاک او از هر نظر نامحدود و عارى از عوارض است.
امام (عليه السلام) به دنبال اين سخن انگشت بر چند مصداق از امور متضاد گذاشته، مى فرمايد: «نور را ضد ظلمت، و رنگ هاى روشن را ضد رنگ هاى تيره وتار، وخشکى را ضد رطوبت و گرمى را ضد سردى قرار داد»؛ (ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ، وَآلْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ، وَآلْجُمُودَ بِالْبَلَلِ، وَآلْحَرُورَ بِالصَّرَدِ).
بديهى است که اين تضادّ، فلسفه اى دارد و آن، ايجاد تعادل و از ميان بردن آثار سوء هر يک با ديگرى است. اگر آفتاب، پيوسته بر قسمتى از کره زمين بتابد و بخش ديگرى پيوسته در ظلمت فرو رود، حيات و زندگى به زودى برچيده خواهد شد؛ آنچه در معرض تابش آفتاب است از شدّت حرارت مى سوزد و نابود مى شود و آنچه در ظلمت فرو رفته منجمد مى گردد و از ميان مى رود: (قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللهُ عَلَيْکُمُ اللَّيْلَ سَرْمَدآ إِلى يَوْمِ الْقِيَامَةِ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللهِ يَأْتِيکُمْ بِضِيَاءٍ أَفَلا تَسْمَعُونَ)؛ «بگو به من خبر دهيد اگر خداوند شب را تا قيامت بر شما جاودان سازد آيا معبودى جز خداوند يگانه مى تواند روشنايى براى شما بياورد؟ آيا نمى شنويد؟» (قُلْ أَرَأَيْتُمْ إِنْ جَعَلَ اللهُ عَلَيْکُمُ النَّهَارَ سَرْمَدآ إِلى يَوْمِ الْقِيَامَةِ مَنْ إِلهٌ غَيْرُ اللهِ يَأْتِيکُمْ بِلَيْلٍ تَسْکُنُونَ فِيهِ أَفَلا تُبْصِرُونَ)؛ «بگو به من خبر دهيد اگر خداوند روز را تا قيامت بر شما جاودان کند آيا معبودى غير از خدا مى تواند شبى براى شما بياورد تا در آن آرامش يابيد؟ آيا نمى بينيد؟» (وَمِنْ رَّحْمَتِهِ جَعَلَ لَکُمُ اللَّيْلَ وَالنَّهَارَ لِتَسْکُنُوا فِيهِ وَلِتَبْتَغُوا مِنْ فَضْلِهِ وَلَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ)؛ «و از رحمت
اوست که براى شما شب و روز قرار داد تا هم در آن آرامش داشته باشيد و هم از فضل خدا بهره گيريد، شايد شکر نعمت هاى او را به جا آوريد».
در اين جا اين سؤال مطرح است که ظلمت، امرى عدمى است و چيزى نيست که خداوند آن را آفريده باشد و يا به عنوان ضدّ در مقابل نور قرار گيرد. همين سؤال در آيه شريفه (الْحَمْدُ للهِِ الَّذِى خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضَ وَجَعَلَ الظُّلُمَاتِ وَالنُّورَ)؛ «حمد و ستايش مخصوص خداوندى است که آسمان ها و زمين را آفريد و ظلمت ها و نور را پديد آورد» نيز مطرح است.
ولى با توجّه به اين نکته که ظلمت شب و مانند آن، ظلمت مطلق نيست تا عدمى باشد، بلکه ضعف شديد نور است، به همين دليل شبانگاه هنگامى که ناگهان چراغ ها خاموش مى شود ما چيزى را مطلقآ نمى بينيم؛ ولى به تدريج که چشم ما به نور ضعيف درون ظلمت عادت مى کند اطراف خود را مشاهده مى کنيم، بنابراين ظلمت نيز مخلوقى از مخلوقات خداست که با نور متضادّ است.
جمله «وَآلْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ» ممکن است اشاره به تفاوت رنگ ها باشد که فلسفه آن تميز اشيا از يکديگر است. «وضوح» اشاره به رنگ هاى روشن و«بهمه» اشاره به رنگ هاى تيره و تاريک است. يا اشاره به حالات نيمه روشن و نيمه تاريک در بين الطلوعين و بين الغروبين است و «و الجُمُودَ بِالْبَلَلِ» اشاره به خشکى ها و درياها و اشياى جامد و مرطوب است که هر کدام فلسفه وجودى خاصّى دارد.
«وَآلْحَرُورَ بِالصَّرَدِ» اشاره به فصول سال، يا به طور کلى گرما و سرماست که هر کدام نقشى در حيات موجودات زنده و پرورش آن ها دارد.
آنگاه در ادامه اين سخن به چهار وصف ديگر اشاره کرده، مى فرمايد: «اضداد را با هم ترکيب کرد و موجودات متباين را قرين هم ساخت، امورى را که از هم دور بودند به يکديگر نزديک کرد و آن ها را که به يکديگر نزديک بودند از هم جدا ساخت»؛ (مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا، مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا، مُقَرِّبٌ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا، مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا).
امام (عليه السلام) در اين بيان اشاره به نکات بسيار مهمّى مى کند که خداوند در تدبير جهان هستى به کار گرفته است. در بسيارى از موارد جمع بين ضدّين کرده، روح را که جوهرى است لطيف و ماوراى ماده، با جسم خاکى پيوند داده و موجودات مختلف را در کنار يکديگر قرار داده است، همان گونه که در ترکيب بدن انسان و جانوران و گياهان ديده مى شود که ده ها فلز و شبه فلز در کنار هم قرار گرفته و ترکيبى بديع به وجود آورده اند. جالب اين که در ميان دو ضدّ، مانند قطب مثبت و منفى الکتريسيته، جاذبه و کشش قرار داده، و در ميان دو الکتريسيته يکسان، مانند دو مثبت يا دو منفى، دافعه قرار داده است. در ميان جنس نر و ماده به طور طبيعى جاذبه و در ميان دو هم جنس دافعه قرار داده است. به اين ترتيب امام (عليه السلام) به چهار بخش از موجودات جهان اشاره کرده است که بخشى از آن ها متضادّند، مانند نور و ظلمت، و روح و جسم، و بعضى متباين اند، مانند انواع گياهان و جانداران که در عين تباين، تضادّى هم با يکديگر ندارند. خداوند در ميان همه اين ها الفتى ايجاد کرد.
قسم سوم، آن هايى هستند که از هم دورند و خداوند آن ها را به يکديگر نزديک مى کند؛ مانند همسرانى از دو قوم جداى از يکديگر که براثر عشق ومحبّت به هم نزديک مى شوند.
قسم چهارم، امورى هستند که ذاتآ به يکديگر نزديک اند؛ ولى خداوند در تدبير جهان آن ها را از هم دور مى سازد؛ مانند کرات منظومه شمسى که طبق نظريه معروف، روزى همه در کنار هم بودند اما خداوند آن ها را از هم جدا کرد ومنظومه شمسى را به وجود آورد. يا اين که اجزاى ترکيبى و برگ هاى گياهان بعد از خشکيدن از يکديگر جدا مى شوند و تبديل به عناصر فعّالى براى پرورش درختان و گياهان ديگر مى گردند، همچنين گاه قطعات ابر را از مناطق مختلف با فرمانى که به بادها مى دهد به هم پيوند مى زند و باران هاى حيات بخش نازل مى کند و به بادهاى ديگر فرمان مى دهد که آن ها را از هم متلاشى کنند و به جاهاى ديگر بفرستند.
آرى! ربوبيّت و تدبير او چنين اقتضا مى کند که گاه جمع بين ضدّين کند و گاه متباينين را به يکديگر نزديک سازد؛ زمانى دورها را نزديک و زمانى نزديک ها را دور سازد. نکته
چگونگى جمع ضدّين
گروهى معتقدند که جهان از جمع اضداد تشکيل شده و تضاد سبب تکامل است و به گفته بعضى از حکما «لَوْ لا التَّضادُ ما صَحَّ الْفَيْضُ عَنِ الْمَبْدَأَ الْجَوادِ؛ اگر تضاد نبود فيض از ناحيه پروردگار ادامه نمى يافت». بعضى کلام امام7 (مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا، مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا...) را نيز دليل بر اين مطلب گرفته اند.
طرفداران مکتب ماترياليسم ديالکتيک نيز، يکى از اصول اساسى چهارگانه مکتب خود را جمع ضدين مى شمرند و مى گويند: هر موجودى ضد خود را در دل خود پرورش مى دهد و با ظاهر شدن ضد، موجود قبلى از بين مى رود و جوجه و تخم مرغ و امثال آن را مثال مى زنند و از آن نتيجه مى گيرند که جامعه سرمايه دارى به طور جبرى ضد خود را که جامعه سوسياليستى و کمونيستى است در دل خود مى پروراند و با ظهور اين ها سرمايه دارى نفى مى شود. بر اين اساس، مطالب واهى و سُستى را بنا نهاده اند که ضعف و ناتوانى آن ها در عمل ظاهر و آشکار گرديد و همان گونه که مشاهده کرديم دستگاه آن ها برچيده شد.
البتّه بايد توجّه داشت که جمع بين ضدين (يا نقيضين) يک اصطلاح فلسفى دارد که مفهومش جمع در محل واحد از جميع جهات است. به اين معنا که مثلا شيئى واحد در آنِ واحد همه آن، هم سفيد باشد و هم سياه که البتّه محال است. يا يک لحظه معين در مکان واحد هم شب باشد و هم روز يا انسان معينى در زمان معينى هم زنده باشد و هم مرده. بديهى است که جمع بين ضدين يا نقيضين به اين مفهوم غير ممکن است.
ولى گاه منظور، جمع عرفى است؛ مانند اين که دو جسم سياه و سفيد در آنِ واحد در کنار هم قرار گيرند. يا در دو زمان متصل به هم، گاه جسمى سفيد و گاه سياه باشد. اين معنا نه تنها محال نيست، بلکه بخش هاى عظيمى از جهان را در بر گرفته است. با توجّه به اين نکته به اصل مسئله بازمى گرديم و مى گوييم: در جهانى که ما زندگى مى کنيم مدير و مدبّر عالم، ذات پاک خداست که گاه نظام اضداد را گسترده است و همان گونه که در کلام امام (عليه السلام) آمده بود، نور و ظلمت، حرارت و برودت، و خشکى و رطوبت را به هم آميخته و نظام شب و روز وفصول سال و ابر و باران و آفتاب را مأمور کارهاى مهمى کرده است و گاه اين مسئله ميان دو نوع متشابه ديده مى شود مثلا اعضاى پيکر يک انسان يا يک گياه نه تنها تضادى ندارند، بلکه با يکديگر هماهنگ اند.
به هرحال شک نيست که تضادها، به گونه اى که گفته شد، در بسيارى از مواقع مى توانند نقش مهمى در پيشرفت جامعه انسانى و تکامل موجودات داشته باشند؛ رقابت هاى سازنده در هر جامعه اى منشأ پيشرفت است و در ميدان هاى مختلف سبب نيرومندى است حتى وجود شيطان در برابر مؤمنان موجب افزايشِ قدرت ايمانى آن هاست.
* * *
پاورقی ها
«جول» و «جولان» به معناى گردش کردن به هرسو است و جولان فکر به معناى انديشيدن و فکر کردن است. فاطر، آيه 15. «ترفده» از ريشه «رفد» بر وزن «رفت» به معناى کمک کردن آمده است. «تشعير» از «شعور» به معناى آگاهى يافتن و دانستن و در کارى، دقيق و باريک شدن است؛ ولى در اين جا، يعنى دانستن چيزى از طريق حواس. «بهمة» به معناى سياهى، تيرگى و شب هاى تاريک است و در جمله بالا به معناى تيرگى است. «صرد» به معناى سردى است. بعضى گفته اند: از واژه فارسى گرفته شده و تغيير شکل يافته است. قصص، آيه 71. قصص، آيه 72. قصص، آيه 73. انعام، آيه 1.