تفسیر بخش اوّل

أَدْحَضُ مَسْؤُولٍ حُجَّةً، وَ أَقْطَعُ مُغْتَرٍّ مَعْذِرَةً، لَقَدْ أَبْرَحَ جَهَالَةً بِنَفْسِهِ.
يَا أَيُّهَا آلْإِنْسَانُ، مَا جَرَّأَکَ عَلَى ذَنْبِکَ، وَ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ، وَ مَا أَنَّسَکَ بِهَلَکَةِ نَفْسِکَ؟ أَمَا مِنْ دَائِکَ بُلُولٌ، أَمْ لَيْسَ مِنْ نَوْمَتِکَ يَقَظَةٌ؟ أَمَا تَرْحَمُ مِنْ نَفْسِکَ مَا تَرْحَمُ مِنْ غَيْرِکَ؟ فَلَرُبَّمَا تَرَى آلضَّاحِيَ مِنْ حَرِّ آلشَّمْسِ فَتُظِلُّهُ، أَوْ تَرَى آلْمُبْتَلِي بِأَلَمٍ يُمِضُّ جَسَدَهُ فَتَبْکِي رَحْمَةً لَهُ! فَمَا صَبَّرَکَ عَلَى دَائِکَ، وَ جَلَّدَکَ عَلَى مُصَابِکَ، وَ عَزَّاکَ عَنِ آلْبُکَاءِ عَلَى نَفْسِکَ وَ هِيَ أَعَزُّ آلْأَنْفُسِ عَلَيْکَ! وَ کَيْفَ لا يُوقِظُکَ خَوْفُ بَيَاتِ نِقْمَةٍ، وَ قَدْ تَوَرَّطْتَ بِمَعَاصِيهِ مَدَارِجَ سَطَوَاتِهِ! فَتَدَاوَ مِنْ دَاءِ آلْفَتْرَةِ فِي قَلْبِکَ بِعَزِيمَةٍ، وَ مِنْ کَرَى آلْغَفْلَةِ فِي نَاظِرِکَ بِيَقَظَةٍ، وَ کُنْ لِلّهِ مُطِيعاً، وَ بِذِکْرِهِ آنِساً.

ترجمه
اين انسان (دربرابر گناهانى که انجام مى دهد) نادرست ترين دليل را براى خود اقامه مى کند و اين بى خبر مغرور به بدترين عذر متوسّل مى شود، چراکه درباره خود بيشترين جهالت را دارد! اى انسان! چه چيز تو را به گناهت جسور ساخته و چه چيز تو را در مقابل پروردگارت مغرور کرده و چه چيز تو را به هلاکت خويش علاقه مند نموده است؟ آيا درد تو درمان ندارد يا براى اين خوابت بيدارى نيست؟ چرا آن گونه که به ديگران رحم مى کنى به خودت رحم نمى کنى؟! کسى را در دل آفتاب سوزان مى بينى و دربرابر حرارت آن بر او سايه مى افکنى يا بيمارى را مشاهده مى کنى که درد جانکاهى بدنش را سخت آزرده واز روى ترحّم بر او مى گريى (پس چرا درباره خود بى تفاوت هستى؟). چه چيز تو را دربرابر اين بيمارى ات شکيبا ساخته و دربرابر مصائب خود صبور کرده واز گريه بر خويشتن بازداشته است؟! در حالى که هيچ چيز براى تو عزيزتر از نفس خودت نيست. چگونه ترس از بلاها و عذاب هاى شبانه تو را بيدار نکرده در حالى که براثر معصيت الهى، هر روز، خود را به مرحله شديدترى از خشم خدا مى افکنى؟! حال که چنين است بيمارى سستى دل خود را با داروى تصميم وعزم راسخ مداوا کن و اين خواب غفلتى را که چشمت را فروگرفته با بيدارى برطرف ساز، بنابراين مطيع خداوند باش و با ياد او انس گير!
شرح و تفسیر
چرا به خود رحم نمى کنى؟
امام (عليه السلام) در آغاز اين خطبه با استفاده از آيه مذکور مى فرمايد: «اين انسان (دربرابر گناهانى که انجام مى دهد) نادرست ترين دليل را براى خود اقامه مى کند، و اين بى خبر مغرور به بدترين عذر متوسّل مى شود، چراکه بيشترين جهل ونادانى را درباره خود دارد!»؛ (أَدْحَضُ مَسْؤُولٍ حُجَّةً، وَ أَقْطَعُ مُغْتَرٍّ مَعْذِرَةً، لَقَدْ أَبْرَحَ جَهَالَةً بِنَفْسِهِ).
درواقع امام (عليه السلام) به اين نکته اشاره مى کند که خداوند در اين آيه مى فرمايد: پروردگار تو اين همه به تو کرم کرده است، از فرق تا قدم، غرق نعمتهاى گوناگون معنوى و مادى او هستى، باز هم مغرور و گستاخ و نافرمانى؟! هيچ دليلى از تو پذيرفته نيست و هيچ عذرى ندارى و عملت نشان مى دهد که هرگز خود را نشناخته اى.
از اين جا روشن مى شود آن ها که معتقدند ذکر صفت کريم در آيه مذکور براى تلقين عذر به مخاطب است که او در پاسخ بگويد: «غرّنى کرمک؛ کرمت مرا مغرور کرد» سخن نادرستى است، بلکه به عکس، مى خواهد بفرمايد: با اين همه کرم و لطف الهى، اين همه نافرمانى، شرم آور و فاقد هرگونه عذر و حجت است، لذا در حديثى از پيامبر اکرم (صلي الله عليه و آله) آمده است: هنگام تلاوت اين آيه فرمود: «غرّه جهله؛ جهل و نادانى اش او را مغرور و غافل ساخته است». سپس امام (عليه السلام) به شرح اين سخن پرداخته، با يک گفتار مبسوط تازيانه هاى ملامت و سرزنش را بر پيکر ارواح خفته مى نوازد تا بيدار شوند و از بيراهه بازگردند. مى فرمايد: «اى انسان! چه چيز تو را به گناهت جسور ساخته و چه چيز تو را در مقابل پروردگارت مغرور کرده و چه چيز تو را به هلاکت خويش علاقه مند نموده است؟»؛ (يَا أَيُّهَا آلْإِنْسَانُ، مَا جَرَّأَکَ عَلَى ذَنْبِکَ، وَ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ، وَ مَا أَنَّسَکَ بِهَلَکَةِ نَفْسِکَ؟).
اشاره به اين که غريزه حبّ ذات در انسان نيرومندترينِ غرايز است؛ انسان به طور طبيعى خود را بيش از هرکس دوست دارد و هرگاه ببينيم کسى خنجر برداشته، بر سينه و بازو و پهلوى خود مى زند وحشت مى کنيم و با خود مى گوييم: آيا گرفتار جنون شده است؟ مگر ممکن است انسان عاقل، علاقه مند به هلاکت خويش شود؟ اگر انسان کمترين علاقه اى به هلاکت خويش ندارد، پس چرا گناه و غرورى را که مايه هلاکت اوست پذيرا مى شود؟!
در ادامه سخن مى افزايد: «آيا درد تو درمان ندارد يا براى اين خوابت بيدارى نيست؟ چرا آن گونه که به ديگران رحم مى کنى به خودت رحم نمى کنى؟!»؛ (أَمَا مِنْ دَائِکَ بُلُولٌ، أَمْ لَيْسَ مِنْ نَوْمَتِکَ يَقَظَةٌ؟ أَمَا تَرْحَمُ مِنْ نَفْسِکَ مَا تَرْحَمُ مِنْ غَيْرِکَ؟).
سپس با ذکر مثالى اين حقيقت را روشن تر مى سازد، مى فرمايد: «کسى را در دل آفتاب سوزان مى بينى و دربرابر حرارت آفتاب بر او سايه مى افکنى يا بيمارى را مشاهده مى کنى که درد جانکاهى بدن او را سخت آزرده و از روى ترحّم بر او مى گريى (پس چرا درباره خود بى تفاوت هستى؟). چه چيز تو را دربرابر اين بيمارى ات شکيبا ساخته و دربرابر مصائب خود صبور کرده و از گريه بر خويشتن بازداشته است در حالى که هيچ چيز براى تو عزيزتر از نفس خودت نيست؟»؛ (فَلَرُبَّمَا تَرَى آلضَّاحِيَ مِنْ حَرِّ آلشَّمْسِ فَتُظِلُّهُ، أَوْ تَرَى آلْمُبْتَلِي بِأَلَمٍ يُمِضُّ جَسَدَهُ فَتَبْکِي رَحْمَةً لَهُ! فَمَا صَبَّرَکَ عَلَى دَائِکَ، وَ جَلَّدَکَ عَلَى مُصَابِکَ، وَعَزَّاکَ عَنِ آلْبُکَاءِ عَلَى نَفْسِکَ وَ هِيَ أَعَزُّ آلْأَنْفُسِ عَلَيْکَ!).
اشاره به اين که انسان هايى را مى بينيم که گرفتار تناقض در عمل و دوگانگى در قضاوت هستند؛ دربرابر ناراحتى ديگران و بيمارى بيماران، سخت عکس العمل نشان مى دهند و گاه سيلاب اشکشان به راه مى افتد در حالى که بيمارى خودشان سخت تر و مصائبشان سنگين تر است و هيچ گونه عکس العملى دربرابر آن نشان نمى دهند.
امام (عليه السلام) مى خواهد اين غافلان بى خبر و اين خفتگان بى درد را با اين بيان منطقى و گويا از خواب غفلت بيدار کند و متوجه سرنوشت خطرناکى سازد که در پيش رو دارند، شايد توبه کنند و به سوى خدا بازگردند. در ادامه سخن مى افزايد: «چگونه ترس از بلاها و عذاب هاى شبانه تو را بيدار نکرده در حالى که براثر معاصى الهى، هر روز، خود را به مرحله بالاترى از خشم خدا مى افکنى! حال که چنين است بيمارى سستى دل خود را با داروى تصميم وعزم راسخ مداوا کن و اين خواب غفلتى را که چشمت را فروگرفته با بيدارى برطرف ساز»؛ (وَ کَيْفَ لا يُوقِظُکَ خَوْفُ بَيَاتِ نِقْمَةٍ، وَ قَدْ تَوَرَّطْتَ بِمَعَاصِيهِ مَدَارِجَ سَطَوَاتِهِ! فَتَدَاوَ مِنْ دَاءِ آلْفَتْرَةِ فِي قَلْبِکَ بِعَزِيمَةٍ، وَ مِنْ کَرَى آلْغَفْلَةِ فِي نَاظِرِکَ بِيَقَظَةٍ).
مى دانيم که براى نجات و رهايى از خطر دو چيز لازم است: يکى بيدارى وهوشيارى و ديگرى تصميم و عزم راسخ. امام (عليه السلام) در اين عبارت کوتاه به هر دو اشاره فرموده است و بى خبران را هشدار مى دهد که از خواب غفلت برخيزند وتا وقت نگذشته است براى نجات خويش از چنگال معاصى که آتش خشم وغضب الهى را برمى افروزد تصميم بگيرند.
تعبير به «بَيَاتِ نِقْمَةٍ» (عذاب شبانه) براى اين است که بلاهايى که در شب نازل مى شود قربانى زيادترى مى گيرد، مانند زلزله ها، سيلاب ها و طوفان هايى که در شب رخ مى دهد، هنگامى که مردم در خواب اند و هيچ گونه دفاعى از خود ندارند.
قرآن مجيد مى فرمايد: (أَفَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرَى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا بَيَاتآ وَهُمْ نَائِمُونَ * أَوَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرَى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا ضُحىً وَهُمْ يَلْعَبُونَ)؛ «آيا اهل شهرها و آبادى ها از اين ايمن اند که عذاب ما شبانه به سراغ آن ها بيايد در حالى که در خواب باشند؟ آيا اهل شهرها و آبادى ها از اين ايمن اند که عذاب ما هنگامه روز به سراغشان بيايد در حالى که سرگرم بازى هستند؟».
در پايان اين فقره مى فرمايد: «(بنابراين بيدار باش) و مطيع خداوند شو و با ياد او انس گير»؛ (وَ کُنْ لِلّهِ مُطِيعاً، وَ بِذِکْرِهِ آنِساً).

* * *
پاورقی ها
«أدحض» از ريشه «ادحاض» به معناى باطل کردن و مغلوب نمودن و از ريشه «دحض» به معناى مغلوب شدن گرفته شده است.
«أبرح» از ريشه «برح» بر وزن «حرف» به معناى شدت است و گاه به معناى زوال نيز آمده است و در جمله بالا معناى اوّل اراده شده است. تفسير مجمع البيان، ج 10، ص 682، ذيل آيه 6 سوره انفطار. «بلول» به معناى بهبودى از بيمارى است و گاه به معناى شادابى و بى نيازى نيز آمده است. «ضاحى» به معناى کسى است که دربرابر نور آفتاب قرار گرفته است. از ريشه «ضحو» بر وزن «محو» به معناى در برابر خورشيد قرار گرفتن است و «ضحى» به زمانى گفته مى شود که نور آفتاب در زمين گسترده شده است. «يمضّ» از ريشه «مضّ» بر وزن «حضّ» به معناى دردناک بودن گرفته شده است. «جلّد» از ريشه «جلد» بر وزن «بلد» به معناى شکيبايى يا قوت است. «بيات»: اين واژه هرگاه مصدر باشد به معناى ماندن و بيتوته کردن شبانه در جايى است و هرگاه معناى اسمى داشته باشد به معناى شبانگاه است و در جمله بالا همين معنا اراده شده است. «تورّطت» از ريشه «ورط» بر وزن «شرط» به معناى انداختن در گرداب يا باتلاق است و «قد تورّطت بمعاصيه» يعنى خود را به سبب معصيت ها به گرداب و باتلاق قهر و خشم خدا افکنده اى. «سطوات» جمع «سطوه» به معناى قهر و غلبه و سلطه بر چيزى است. «کرى» معناى مصدرى دارد و به معناى چرت زدن و به خواب رفتن است. اعراف، آيات 97 و 98.