تفسیر بخش سوم

وَقَدْ دَعَوْتَ إِلَى الْحَرْبِ، فَدَعِ النَّاسَ جَانِباً وَاخْرُجْ إِلَيَّ، وَأَعْفِ الْفَرِيقَيْنِ مِنَ الْقِتَالِ، لِتَعْلَمَ أَيُّنَا الْمَرِينُ عَلَى قَلْبِهِ وَالْمُغَطَّى عَلَى بَصَرِهِ! فَأَنَا أَبُو حَسَنٍ قَاتِلُ جَدِّکَ وَأَخِيکَ وَخَالِکَ شَدْخاً يَوْمَ بَدْرٍ، وَذلِکَ السَّيْفُ مَعِي،وَبِذلِکَ الْقَلْبِ أَلْقَى عَدُوِّي، مَا اسْتَبْدَلْتُ دِيناً وَلا اسْتَحْدَثْتُ نَبِيّاً. وَإِنِّي لَعَلَى الْمِنْهَاجِ الَّذِي تَرَکْتُمُوهُ طَائِعِينَ، وَدَخَلْتُمْ فِيهِ مُکْرَهِينَ.

ترجمه
تو مرا به جنگ دعوت کردى، (اگر راست مى گويى) مردم را کنار بگذار وخودت تنها به ميدان بيا و هر دو لشکر را از جنگ معاف کن تا بدانى چه کسى گناهان بر قلبش زنگار نهاده و چه کسى پرده بر ديده او افتاده است؟! من ابوالحسن هستم، قاتل جد و برادر و دايى تو در روز بدر، و بر مغز آن ها کوبيدم وهمان شمشير اکنون با من است و با همان قلب (و همان جرأت و شهامت) با دشمنم روبه رو مى شوم. من نه بدعتى در دين گذاشته ام نه پيامبر جديدى انتخاب کرده ام. من بر همان طريقى هستم که شما پس از آن که با اکراه آن را پذيرفتيد با ميل خود ترکش کرديد!
شرح و تفسیر
همواره بر طريق هدايت گام برمى دارم
امام (عليه السلام) در اين بخش از نامه به پاسخ بخش ديگرى از نامه معاويه مى پردازد؛ معاويه با کلمات زننده و جسورانه و بى ادبانه امام (عليه السلام) را تهديد به جنگ مى کند و از حضرت به عنوان کسى که بر چشمش پرده افکنده شده و قلبش زنگار گرفته نام مى برد. راستى عجيب است! کسى که از بازماندگان عصر جاهليّت و فرزند سرسخت ترين دشمنان اسلام است با کسى که تمام وجودش از کودکى تا پايان عمر در خدمت اسلام بوده و شجاع ترين مرد عرب شمرده مى شود اين گونه جسورانه سخن بگويد.
به هر حال مى فرمايد: «تو مرا به جنگ دعوت کردى، (اگر راست مى گويى) مردم را کنار بگذار و خودت تنها به ميدان بيا و هر دو لشکر را از جنگ معاف کن تا بدانى چه کسى گناهان بر قلبش زنگار نهاده و چه کسى پرده بر ديده او افتاده است؟»؛ (وَقَدْ دَعَوْتَ إِلَى الْحَرْبِ، فَدَعِ النَّاسَ جَانِباً وَاخْرُجْ إِلَيَّ، وَأَعْفِ الْفَرِيقَيْنِ مِنَ الْقِتَالِ، لِتَعْلَمَ أَيُّنَا الْمَرِينُ عَلَى قَلْبِهِ، وَالْمُغَطَّى عَلَى بَصَرِهِ).
امام (عليه السلام) بى آن که معاويه را صريحآ با تعبيراتى که خودش داشته خطاب کند، پاسخ دندان شکنى به او مى دهد که اگر در تهديد به جنگ صادق است، به جاى اين که خون هاى مسلمانان از دو طرف ريخته شود تک وتنها به ميدان بيايد و دربرابر امام (عليه السلام) قرار گيرد و به يقين معاويه پاسخى براى اين پيشنهاد نداشت، زيرا هرگز خود را مرد چنين ميدانى نمى دانست.
مرحوم مغنيه در اين جا از کتاب الامامة والسياسة اين نکته جالب را نقل کرده که وقتى اين پيام به معاويه رسيد عمروبن عاص به معاويه گفت: آيا تو مى ترسى به ميدان على بروى؟ والله من مى روم، هرچند هزار بار کشته شوم؛ لذا در ايام صفين عمروبن عاص دربرابر على (عليه السلام) به ميدان آمد و امام (عليه السلام) نيزه اى به او زد و او به زمين افتاد. در اين جا عمرو براى نجات خود چاره اى جز اين نديد که لباس خود را بالا بزند و عورتش را آشکار سازد، زيرا مى دانست که امام (عليه السلام) حيا مى کند و بازمى گردد و او از کشته شدن نجات مى يابد. به همين دليل بعد از آن ماجرا معاويه به عمروبن عاص مى گفت: دو چيز تو را از مرگ نجات داد: اوّل عورتت و دوم حياى على بن ابى طالب.
سپس امام (عليه السلام) در تأييد اين سخن مى فرمايد: «من ابوالحسن هستم، قاتل جد وبرادر و دايى تو در روز بدر، من بر مغز آن ها کوبيدم و همان شمشير اکنون با من است و با همان قلب (و همان جرأت و شهامت) با دشمنم روبه رو مى شوم»؛ (فَأَنَا أَبُوحَسَنٍ قَاتِلُ جَدِّکَ وَأَخِيکَ وَخَالِکَ شَدْخاً يَوْمَ بَدْرٍ، وَذلِکَ السَّيْفُ مَعِي، وَبِذلِکَ الْقَلْبِ أَلْقَى عَدُوِّي).
مى دانيم که «عتبة بن ربيعه» پدر هند که مادر معاويه بود روز جنگ بدر دربرابر «عبيدة بن حارث» (پسرعموى على (عليه السلام)) قرار گرفت، امام (عليه السلام) به کمک عبيده شتافت و او را به قتل رساند، برادر معاويه به نام «شيبة بن ابوسفيان» دربرابر حمزه قرار گرفت و امام (عليه السلام) به کمک حمزه او را به خاک افکند و دايى معاويه که «وليد بن عتبه» نام داشت به تنهايى دربرابر امام (عليه السلام) قرار گرفت و امام (عليه السلام) او را بر خاک افکند.
با توجّه به اين که «شدخ» به معناى شکستن چيز توخالى است، اين تعبير امام (عليه السلام) بيانگر اين حقيقت است که جد و برادر و دايى معاويه که در روز جنگ بدر کشته شدند جمجمه هايى توخالى داشتند، خالى از مغز متفکّر.
معاويه در نامه اش الفاظ تند و داغ، ولى توخالى به کار مى برد، در حالى که على (عليه السلام) تعبيراتى ملايم تر و آميخته با قوت و قدرت واقعى ذکر مى کند. معاويه دعوت به جنگ گروه ها مى کند، على (عليه السلام) او را به جنگ تن به تن با خود فرامى خواند.
معاويه بى آن که ادعاى خود را با مدرکى تاريخى تأييد کند، سخن مى گويد، ولى على (عليه السلام) دست او را گرفته، به سوابق تاريخى روشن و آشکار از جنگ بدر مى برد و به او گوشزد مى کند که من همان على بن ابى طالبم و شمشيرم همان شمشير و قلب نيرومندم همان قلب است و شجاعتم همان شجاعت. آن گاه به نکته ديگرى اشاره مى کند و آن ثبات و بقا در مسير معنوى اسلام است؛ مى فرمايد: «من نه بدعتى در دين گذاشته ام نه پيامبر جديدى انتخاب کرده ام. من بر همان طريقى هستم که شما پس از آن که با اکراه آن را پذيرفتيد با ميل خود ترکش کرديد»؛ (مَا اسْتَبْدَلْتُ دِيناً، وَلا اسْتَحْدَثْتُ نَبِيّاً. وَإِنِّي لَعَلَى الْمِنْهَاجِ الَّذِي تَرَکْتُمُوهُ طَائِعِينَ، وَدَخَلْتُمْ فِيهِ مُکْرَهِينَ).
اشاره به اين که ابوسفيان و دار و دسته اش روز فتح مکّه با اکراه اسلام را به ظاهر پذيرفتند و قرائن تاريخى نشان مى دهد که اعتقاد راستين به اسلام نداشتند و لذا بعد از آن که بنى اميّه حکومت را در زمان خليفه سوم به دست گرفتند، بسيارى از اصول اسلام و سنّت پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) را زير پا گذاشتند و بيت المال مسلمين را غارت کردند و نيازمندان را که مالک اصلى آن بودند محروم ساختند.
از آنچه گفته شد معلوم گرديد که منظور امام (عليه السلام) از اين که مى فرمايد: «شما اسلام را با ميل خود ترک کرديد»، مربوط به بعد از پذيرش اسلام است؛ يعنى نخست با اکراه آن را پذيرفتيد سپس پس از آن که قدرت پيدا کرديد، سنت هاى پيغمبر (صلي الله عليه و آله) را يکى پس از ديگرى شکستيد. شاهد اين سخن اين که امام (عليه السلام) مى گويد: «من هرگز دينم را تغيير ندادم و سنّت را نشکستم»، بنابراين آنچه جمعى از شارحين نهج البلاغه گفته اند که جمله «تَرَکْتُمُوهُ طَائِعِينَ» مربوط به عدم پذيرش اسلام قبل از فتح مکّه است با توجّه به سخنى که امام (عليه السلام) درباره خود مى گويد، تفسير صحيحى به نظر نمى رسد. به خصوص که واژه ترک در جايى گفته مى شود که انسان قبلاً چيزى را پذيرفته باشد سپس آن را رها سازد يا به مکانى رفته باشد سپس از آن خارج شود. نکته ها
1. مقايسه شجاعت امام (عليه السلام) با دشمنانش
از نکات جالبى که درباره ميزان شجاعت معاويه و عمروعاص در تواريخ آمده اين است که واقدى، مورخ معروف ـ طبق آنچه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه خود آورده است ـ مى نويسد: بعد از آن که على (عليه السلام) شهيد شد و معاويه بر عريکه قدرت نشست، روزى به عمروعاص گفت: اى اباعبدالله! (کنيه عمروعاص اباعبدالله بود) هر زمان که تو را مى بينم خنده ام مى گيرد. عمرو گفت : براى چه؟ گفت: من به ياد روزى مى افتم که على در صفين به تو حمله کرد و تو از وحشت براى اين که از مرگ حتمى نجات يابى عورت خود را آشکار ساختى (و على حيا کرد و تو نجات يافتى) عمرو گفت: من هم از ديدن تو بيشتر خنده ام مى گيرد، زيرا به ياد آن روز مى افتم که على فرياد زد و تو را به ميدان دعوت کرد ناگهان نفس در سينه ات پيچيد و زبان در دهانت قفل شد و آب دهانت در گلويت گير کرد و لرزه بر اندامت افتاد و چيز ديگرى از تو سرزد که نمى خواهم بگويم. معاويه گفت: چگونه ممکن است چنين چيزى شده باشد در حالى که دو قبيله عک و اشعريون از من حمايت مى کردند؟ عمرو گفت: تو خود مى دانى که آنچه گفتم واقع شد در حالى که آن دو قبيله هم اطراف تو را گرفته بودند. حال فکر کن اگر به ميدان مى آمدى چه بر سرت مى آمد؟ معاويه که پاسخى براى اين سخن نداشت گفت: اى اباعبدالله! شوخى را رها کن و سخنان جدى بگو، ترس و فرار از على بر هيچ کس عيب نيست؛ (إنَّ الجُبنَ وَالفِرارَ مِنْ عَلِىٍّ لا عارَ عَلى أَحَدٍ فِيهِما). 2. آيا معاويه در جنگ بدر حضور داشت؟
ابن ابى الحديد مى گويد: از استادم نقيب پرسيدم: آيا معاويه در جنگ بدر همراه مشرکان حاضر بود؟ گفت: آرى، سه نفر از اولاد ابوسفيان: حنظله، عمرو ومعاويه در اين جنگ حضور داشتند. يکى از آن ها (حنظله) کشته شد و ديگرى (عمرو) اسير گشت و معاويه فرار کرد و پياده به سوى مکّه به راه افتاد. هنگامى که به مکّه رسيد هر دو پاى او ورم کرده بود و دو ماه معالجه کرد تا بهبودى يافت.
سپس استاد او مى افزايد: هيچ يک از مورخان در اين مسئله ترديد ندارند که حنظله به دست على (عليه السلام) کشته شد و برادرش عمرو اسير گشت. علاوه بر اين در جنگ بدر غير از معاويه کسى فرار کرد که از همه اين ها شجاع تر بود و او عمروبن عبدُوَد، يکّه تاز ميدان بود. او در جنگ بدر حضور داشت و با پاى پياده فرار کرد و هنگامى که به مکّه رسيد بيمار بود و بعد از بهبودى در جنگ خندق شرکت کرد و به دست على (عليه السلام) کشته شد و آنچه روز بدر از دست امام (عليه السلام) رفته بود روز خندق جبران شد.
سپس مى افزايد: مردى از اعمش سؤال کرد: آيا معاويه از بدريون بود؟ گفت : آرى، معاويه در جنگ بدر حضور داشت، ولى در لشکر دشمن.
امام (عليه السلام) نيز در يکى از نامه هاى خود به داستان فرار معاويه اشاره مى فرمايد و مى گويد: من چيزى را به ياد تو مى آورم که حتمآ فراموش نکرده اى: در آن روز که برادرت حنظله را کشتم و برادر ديگرت را اسير کردم و به سراغ تو آمدم فرار کردى و اگر اين گونه نبود که من فرارکنندگان را تعقيب نمى کنم، تو سومين آن ها بودى.
پاورقی ها
فى ظلال نهج البلاغه، ج 3، ص 406؛ الامامه و السياسه، ج 10، ص 127.
از نکات جالب تاريخ اين که شبيه اين داستان درباره بسر بن ارطاة که او را يکى از شجاعان عرب مى دانستند واقع شد. ابن عبد البر در کتاب استيعاب (ج 1، ص 164) آورده است که بسر با معاويه در صفين حضور داشت. معاويه بسر را تشجيع به جنگ با اميرمؤمنان (عليه السلام) کرد و به او گفت: «من شنيده ام تو آرزو دارى با او روبه رو شوى اگر بر او پيروز شوى دنيا و آخرت در اختيار توست» و پيوسته او را تشجيع مى کرد و به او وعده مى داد تا اين که بسر چشمش به اميرمؤمنان (عليه السلام) افتاد که در ميدان جنگ بود. بسر به سوى امام (عليه السلام) آمد و با آن حضرت درگير شد. حضرت با ضربه اى او را بر زمين افکند او نيز متوسل به همان چيزى شد که عمرو عاص متوسل شده بود؛ يعنى پيراهن خود را بالا زد و عورت خود را نمايان ساخت. امام از او چشم پوشيد همان گونه که از عمرو عاص چشم پوشيده بود (شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 6،ص 316 و 317). شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج 15، ص 85 و 86.