تفسیر بخش اوّل
أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ اللّهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً ـ صلّى الله عليه وآله وسلم ـ نَذِيراً لِلْعَالَمِينَ، وَمُهَيْمِناً عَلَى الْمُرْسَلِينَ. فَلَمَّا مَضَى (عليه السلام) تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ. فَوَ اللهِ مَا کَانَ يُلْقَى فِي رُوعِي وَلا يَخْطُرُ بِبَالِي، أَنَّ الْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ (صلي الله عليه و آله) عَنْ أَهْلِ بَيْتِهِ، وَلا أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّي مِنْ بَعْدِهِ! فَمَا رَاعَنِي إِلاَّ انْثِيَالُ النَّاسِ عَلَى فُلانٍ يُبَايِعُونَهُ، فَأَمْسَکْتُ يَدِي حَتَّى رَأَيْتُ رَاجِعَةَ النَّاسِ قَدْ رَجَعَتْ عَنِ الْإِسْلامِ يَدْعُونَ إِلَى مَحْقِ دَيْنِ مُحَمَّدٍ ـ صلى الله عليه وآله وسلم ـ فَخَشِيتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الْإِسْلامَ وَأَهْلَهُ أَنْ أَرَى فِيهِ ثَلْماً أَوْ هَدْماً، تَکُونُ الْمُصِيبَةُ بِهِ عَلَيَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلايَتِکُمُ الَّتِي إِنَّمَا هِيَ مَتَاعُ أَيَّامٍ قَلائِلَ، يَزُولُ مِنْهَا مَا کَانَ، کَمَا يَزُولُ السَّرَابُ، أَوْ کَمَا يَتَقَشَّعُ السَّحَابُ؛ فَنَهَضْتُ فِي تِلْکَ الْأَحْدَاثِ حَتَّى زَاحَ الْبَاطِلُ وَزَهَقَ، وَاطْمَأَنَّ الدِّينُ وَتَنَهْنَهَ.
ترجمه
شرح و تفسیر
امام (عليه السلام) اين نامه را همچون بسيارى از نامه ها بعد از حمد و ثناى الهى، با اشاره اى به نبوّت پيغمبر اسلام (صلي الله عليه و آله) و اوصاف برجسته او شروع مى کند، مى فرمايد: «اما بعد (از حمد و ثناى الهى)، خداوند سبحان محمد ـ صلى الله عليه وآله وسلم ـ را فرستاد تا بيم دهنده جهانيان و شاهد و حافظ (آيين) انبيا (ى پيشين) باشد»؛ (أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ بَعَثَ مُحَمَّداً (صلي الله عليه و آله) نَذِيراً لِلْعَالَمِينَ، وَمُهَيْمِناً عَلَى الْمُرْسَلِينَ). تعبير «نَذِيراً لِلْعَالَمِينَ» دليل روشنى براى جهانى بودن اسلام است و حتى اطلاق اين کلام، به جاودانه بودن اين آيين نيز اشاره مى کند و تعبير «مُهَيْمِناً عَلَى الْمُرْسَلِينَ» نشان مى دهد که پيغمبر اسلام (صلي الله عليه و آله) به تمام آيين هاى آسمانى پيش از خود ايمان داشت و در حفظ ارزش هاى والاى آن ها مى کوشيد، زيرا واژه «مُهَيْمِناً» هم به معناى حافظ و نگاهبان آمده و هم به معناى شاهد و گواه.
امام (عليه السلام) ضمنآ توجه مسلمانان را به اين نکته جلب مى کند که بايد اختلافات خويش را کنار بگذارند تا بتوانند عملاً به جهانى بودن اسلام جامه عمل بپوشانند.
سپس به دنبال اين سخن مى فرمايد: «ولى هنگامى که آن حضرت ـ که درود بر او باد ـ از دنيا رفت مسلمانان درباره خلافت و امارت پس از او به تنازع برخاستند»؛ (فَلَمَّا مَضَى (عليه السلام) تَنَازَعَ الْمُسْلِمُونَ الاَْمْرَ مِنْ بَعْدِهِ).
اشاره به منازعه و درگيرى هايى است که در سقيفه ميان مهاجران و انصار رخ داد که نزديک بود کار به جاهاى باريک بکشد، هرچند بعضى از مهاجران حاضر در سقيفه با تدبيرى که عمر انديشيد بر مخالفان خود پيروز شدند.
آن گاه امام (عليه السلام) در ادامه سخن به سراغ نکته اصلى اين نامه مى رود و مى فرمايد: «به خدا سوگند! هرگز فکر نمى کردم و به خاطرم خطور نمى کرد که عرب بعد از پيامبر ـ که درود خدا بر ايشان و خاندان پاکش باد ـ اين امر خلافت را از اهل بيت او منحرف سازند و (در جاى ديگر قرار دهند و نيز به خصوص) باور نمى کردم آن ها پس از آن حضرت آن را از من دور سازند»؛ (فَوَ اللهِ مَا کَانَ يُلْقَى فِي رُوعِي وَلا يَخْطُرُ بِبَالِي، أَنَّ الْعَرَبَ تُزْعِجُ هَذَا الْأَمْرَ مِنْ بَعْدِهِ ـ صلى الله عليه وآله وسلم ـ عَنْ أَهْلِ بَيْتِهِ، وَلا أَنَّهُمْ مُنَحُّوهُ عَنِّي مِنْ بَعْدِهِ).
اشاره به اين که براى جانشينى پيغمبر (صلي الله عليه و آله) از همه لايق تر، اهل بيت او به طور عام بودند که به اهداف و نيّات و نظرات وى از همه آگاه تر بودند و در ميان اهل بيت (عليهم السلام) به طور خاص کسى از من براى اين مقام لايق تر نبود.
جالب اين که ابن ابى الحديد معتقد است اين سخن امام (عليه السلام) دليل بر عدم وجود نص درباره امر ولايت و خلافت بوده است در حالى که مى توان با اين عبارت، عکس آنچه را که او گفته، نتيجه گرفت، زيرا نصوص متعددى درباره اهل بيت (عليهم السلام) (مانند حديث ثقلين و...) و نصوص فراوانى درباره شخص على (عليه السلام) (مانند حديث غدير، منزلت، يوم الدار و...) چنان بود که غالبآ آن را از پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) شنيده بودند و اضافه بر آن، لياقت هاى معنوى و جسمانى على (عليه السلام) را نيز مى دانستند، بنابراين امام (عليه السلام) اظهار تعجب مى کند که با آن همه نصوص و لياقت ها چگونه امر خلافت را از مسير اصلى اش تغيير داده و به غير اهلش سپرده اند؟!
سپس مى افزايد: «تنها چيزى که مرا ناراحت کرد هجوم مردم به سوى فلان شخص بود که با او بيعت مى کردند (اشاره به بيعت با ابوبکر بعد از ماجراى سقيفه است) من دست نگه داشتم (و گوشه گيرى را برگزيدم) تا اين که ديدم گروهى، از اسلام بازگشته و مرتد شده اند و مردم را به نابود کردن دين محمد (صلي الله عليه و آله) دعوت مى کنند»؛ (فَمَا رَاعَنِي إِلاَّ انْثِيَالُ النَّاسِ عَلَى فُلانٍ يُبَايِعُونَهُ، فَأَمْسَکْتُ يَدِي حَتَّى رَأَيْتُ رَاجِعَةَ النَّاسِ قَدْ رَجَعَتْ عَنِ الاِْسْلامِ يَدْعُونَ إِلَى مَحْقِ دَيْنِ مُحَمَّدٍ (صلي الله عليه و آله)). اشاره به اين که وقتى ديدم مردم در مسأله خلافت براثر تبليغات اين و آن، راه خلافى را انتخاب کرده اند چاره اى جز سکوت و کناره گيرى نديدم؛ اما ناگهان اوضاع دگرگون شد و دشمنان اسلام به پا خاستند و ديدم اگر سکوت کنم و به يارى مسلمانان وفادار برنخيزم خطر جدى خواهد شد.
لذا در ادامه سخن مى افزايد: «(اين جا بود که) ترسيدم اگر اسلام و اهلش را يارى نکنم شاهد شکافى در اسلام يا نابودى آن باشم که مصيبتش براى من از رها ساختن خلافت و حکومت بر شما بزرگ تر باشد؛ حکومتى که متاع و بهره دوران کوتاه زندگى دنياست و آنچه از آن بوده است (به زودى) زوال مى پذيرد همان گونه که سراب زائل مى گردد و يا همچون ابرهايى است که (در مدت کوتاهى) پراکنده مى شود»؛ (فَخَشِيتُ إِنْ لَمْ أَنْصُرِ الْإِسْلامَ وَأَهْلَهُ أَنْ أَرَى فِيهِ ثَلْماً أَوْ هَدْماً، تَکُونُ الْمُصِيبَةُ بِهِ عَلَيَّ أَعْظَمَ مِنْ فَوْتِ وِلايَتِکُمُ الَّتِي إِنَّمَا هِيَ مَتَاعُ أَيَّامٍ قَلائِلَ، يَزُولُ مِنْهَا مَا کَانَ، کَمَا يَزُولُ السَّرَابُ، أَوْ کَمَا يَتَقَشَّعُ السَّحَابُ).
اين سخن اشاره به قيام «اصحاب ردّه» است و به گفته مرحوم مغنيّه در شرح نهج البلاغه، خلاصه ماجرا چنين بود که شخصى به نام طليحه در زمان حيات پيغمبر (صلي الله عليه و آله) ادعاى نبوّت کرد پيامبر (صلي الله عليه و آله) ضرار بن الاوس را (با گروهى از مسلمانان) به نبرد با او فرستاد. او فرار کرد و وضعش به ضعف گراييد؛ ولى بعد از رحلت پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) به سبب کثرت مرتدين، نيرومند شد و تصميم گرفت با کمک آن ها مدينه را اشغال کند. ابن اثير در حوادث سنه يازده هجرى مى نويسد: جمعيت عرب مرتد شدند وسرزمين حجاز بعد از وفات رسول الله يکپارچه آتش شد و هر قبيله اى به طور عموم و يا جمعى از آن ها راه ارتداد را پيش گرفتند مگر قبيله «قريش» و «ثقيف»، و جريان مسيلمه و طليحه شدّت يافت.
آن گاه مغنيه مى افزايد: هنگامى که مسلمانان از نيّت طليحه و قصد اشغال مدينه به وسيله او آگاه شدند همگى دست به دست هم دادند تا با او بجنگند و امام اميرمؤمنان (عليه السلام) نيز از گوشه عزلت بيرون آمد و در محلى نزديک به مدينه دربرابر آن ها موضع گرفت و ديگران به امام (عليه السلام) پيوستند و به او اقتدا کردند. طليحه شبانه به مدينه حمله کرد و مسلمانان در کمين او بودند؛ لشکر او را از هم متلاشى ساختند و گروهى را کشتند و به هيچ يک از مسلمانان آسيب نرسيد. طليحه فرار کرد و يارانش بعد از يقين به کذب او پراکنده شدند و او به نواحى شام رفت و اظهار توبه و اسلام کرد تا از قتل در امان باشد. هنگامى که ابوبکر از دنيا رفت به مدينه آمد و با عمر بيعت کرد.
اين ماجرا را طبرى در تاريخ خود به طور مشروح در حوادث پس از رحلت پيغمبر اکرم (صلي الله عليه و آله) در حوادث سال يازدهم آورده است.
امام باقر (عليه السلام) در حديث پرمعنايى مى فرمايد: «إِنَّ النَّاسَ لَمَّا صَنَعُوا مَا صَنَعُوا إِذْ بَايَعُوا أَبَا بَکْرٍ لَمْ يَمْنَعْ أَمِيرَ الْمُوْمِنِينَ (عليه السلام) مِنْ أَنْ يَدْعُوَ إِلَى نَفْسِهِ إِلاَّ نَظَراً لِلنَّاسِ وَتَخَوُّفاً عَلَيْهِمْ أَنْ يَرْتَدُّوا عَنِ الْإِسْلامِ فَيَعْبُدُوا الْأَوْثَانَ وَلا يَشْهَدُوا أَنْ لا إِلَهَ إِلاَّ اللهُ وَأَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللهِ (صلي الله عليه و آله) وَکَانَ الْأَحَبَّ إِلَيْهِ أَنْ يُقِرَّهُمْ عَلَى مَا صَنَعُوا مِنْ أَنْ يَرْتَدُّوا عَنْ جَمِيعِ الْإِسْلام؛ اگر اميرمؤمنان سکوت فرمود و مردم را به سوى خويش دعوت نکرد تنها به اين علت بود که ملاحظه حال مردم را فرمود که مبادا از اسلام مرتدّ شوند و به بت پرستى روى آورند و شهادت به وحدانيت خداوند و نبوّت پيغمبر اسلام را ترک گويند، و آن حضرت مصلحت را در اين ديد که آن ها را در انحرافى که در امر خلافت داشتند رها سازد مبادا تمام اسلام را ترک گويند».
تعبير امام (عليه السلام) از حکومت و ولايت به «سراب» و يا «ابرهايى که به سرعت متلاشى مى شوند» تشبيهات جالبى است که از ناپايدارى زندگى دنيا و مقام ها و مواهب آن پرده برمى دارد. سراب، نه فقط به هنگامى که انسان به سراغش مى رود به زودى از ديدگان محو مى شود، بلکه اساسآ امرى خيالى و توهمى است که از خطاى باصره پيدا مى شود. همچنين ابرهايى که رگبار فرو مى ريزند و به سرعت عبور مى کنند گرچه سايه اى آرام بخش و آبى که مايه حيات است با خود دارند؛ ولى دوران عمرشان کوتاه و بسيار زودگذر است.
در اين جا اين سؤال پيش مى آيد که چگونه امام (عليه السلام) ولايت و خلافت را متاع زودگذر دنيا و حقى شخصى که از آن حضرت غصب شده مى داند با اين که جانشينى پيامبر (صلي الله عليه و آله) و به تعبير ديگر، امامت، مقام والاى روحانى است که به عنوان مسئوليت و وظيفه اى الهى بر دوش امام افکنده مى شود، همچون نبوّت براى پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) ، بنابراين صبغه دنيايى ندارد که زودگذر و زوال پذير باشد؟
شبيه اين تعبير در موارد ديگرى از نهج البلاغه ديده مى شود و ممکن است براى خوانندگان ايجاد توهم کند که امام (عليه السلام) به خلافت همچون مقامى شخصى و دنيايى مى نگريست. پاسخ اين است که امام (عليه السلام) از ديدگاه مدعيان خلافت سخن مى گويد. بدون شک آن ها براى کسب مقام و برترى جويى به سراغ آن رفتند و درک نمى کردند که اين مقامى شخصى و دنيوى نيست. افزون بر اين دريغ داشتن اين مقام از امام (عليه السلام)، هم غصب حقوق مردم و سبب محروميتشان از اين موهبت الهى بود و هم اهانتى به ارزش هاى وجودى امام (عليه السلام) محسوب مى شد.
سرانجام حضرت در پايان اين بخش از نامه مى فرمايد: «از اين رو براى دفع اين حوادث به پا خاستم و حاکمان وقت را (دربرابر توطئه دشمنان) يارى کردم تا باطل از ميان رفت و نابود شد و دين از تزلزل بازايستاد و استوار ماند»؛ (فَنَهَضْتُ فِي تِلْکَ الْأَحْدَاثِ حَتَّى زَاحَ الْبَاطِلُ وَزَهَقَ، وَاطْمَأَنَّ الدِّينُ وَتَنَهْنَهَ).
* * *
پاورقی ها
«رُوع» به معناى قلب، جان، عقل و فکر است از ريشه «رَوْع» بر وزن «نوع» به معناى فزع و اضطراب گرفته شده که کانون آن قلب آدمى است. «اِنْثيال» به معناى هجوم آوردن و حرکت ناگهانى به سوى چيز يا شخصى است از ريشه «ثَوْل» بر وزن «قول» گرفته شده است. «راجِعَة» به معناى بازگشت کننده و تأنيث آن به سبب تقدير لفظ «طائفة» است. در تقدير چنين بوده است: «طائفةً راجِعةً مِنَ النّاسِ» و اشاره به گروه منافقان است که در آغاز، به پيغمبر اسلام (صلي الله عليه و آله) ايمان آورده بودند و بعد از رحلت آن حضرت از اسلام برگشتند. «ثَلْم» به معناى شکاف و گاه به معناى بى حرمتى نيز آمده است. در اين جا مراد شکاف در پيکر آيين اسلام است. «يَتَقَشَّعُ» از ريشه «قَشْع» بر وزن «مشق» به معناى پراکندن و متلاشى ساختن است و چون به باب تفعل رود معناى لازم پيدا مى کند و به معناى از هم متلاشى شدن است. فى ظلال نهج البلاغه، ج 4، ص 150. کافى، ج 8، ص 295، ح 454. «زاحَ» از ريشه «زَواح» بر وزن «زوال» به معناى زايل شدن و دور گشتن است. اين واژه گاهى به صورت اجوف يائى نيز آمده است. «زَهَقَ» از ريشه «زهوق» بر وزن «حقوق» به معناى از بين رفتن و نابود شدن گرفته شده و درمورد چيزى گفته مى شود که به طور کامل محو و نابود گردد. «تَنَهْنَهَ» از ريشه «نهنهه» بر وزن «همهمه» به معناى باز داشتن و جلوگيرى کردن و گاه به معناى ثابت و استوار ماندن به کار مى رود و در جمله بالا به همين معناست.