خطبه 221

خطبه چیست؟ خطبه یا وعظ سخنی است برای تحریک مردم به انجام یا ترک عملی از طریق تحریک عواطف و اقناع آن‌ها. در واقع در خطابه پیش از آن که اندیشه و فکر افراد مورد خطاب باشد، احساسات و عواطف آن‌ها را مخاطب قرار می‌دهند. آیین سخنوری را خطابت می‌گویند.

وَمِن کلامٍ لَهُ عَليهِ السَّلامُ قالَ بَعْدَ تِلاوَتِهِ: (أَلْهَاکُمْ التَّکَاثُرُ * حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ)

از سخنان امام (عليه السلام) است که هنگام تلاوت آيات (أَلْهَاکُمْ التَّکَاثُرُ * حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ) بيان فرموده است

بخش اوّل

يَا لَهُ مَرَاماً مَا أَبْعَدَهُ! وَ زَوْراً مَا أَغْفَلَهُ! وَ خَطَراً مَا أَفْظَعَهُ! لَقَدِ آسْتَخْلَوْا مِنْهُمْ أَيَّ مُدَّکِرٍ، وَ تَنَاوَشُوهُمْ مِنْ مَکَانٍ بَعِيدٍ! أَفَبِمَصَارِعِ آبَائِهِمْ يَفْخَرُونَ! أَمْ بِعَدِيدِ آلْهَلْکَى يَتَکَاثَرُونَ! يَرْتَجِعُونَ مِنْهُمْ أَجْسَاداً خَوَتْ، وَحَرَکَاتٍ سَکَنَتْ وَ لَأَنْ يَکُونُوا عِبَراً، أَحَقُّ مِنْ أَنْ يَکُونُوا مُفْتَخَراً؛ وَلَأَنْ يَهْبِطُوا بِهِمْ جَنَابَ ذِلَّةٍ، أَحْجَى مِنْ أَنْ يَقُومُوا بِهِمْ مَقَامَ عِزَّةٍ! لَقَدْ نَظَرُوا إِلَيْهِمْ بِأَبْصَارِ آلْعَشْوَةِ، وَ ضَرَبُوا مِنْهُمْ فِي غَمْرَةِ جَهَالَةٍ، وَ لَوِ آسْتَنْطَقُوا عَنْهُمْ عَرَصَاتِ تِلْکَ الدِّيَارِ آلْخَاوِيَةِ، وَ آلرُّبُوعِ آلْخَالِيَةِ، لَقَالَتْ: ذَهَبُوا فِي آلْأَرْضِ ضُلاَّلاً، وَ ذَهَبْتُمْ فِي أَعْقَابِهِمْ جُهَّالاً، تَطَؤُونَ فِي هَامِهِمْ، وَ تَسْتَنْبِتُونَ فِي أَجْسَادِهِمْ، وَ تَرْتَعُونَ فِيمَا لَفَظُوا، وَ تَسْکُنُونَ فِيمَا خَرَّبُوا؛ وَ إِنَّمَا آلْأَيَّامُ بَيْنَکُمْ وَ بَيْنَهُمْ بَوَاکٍ وَ نَوَائِحُ عَلَيْکُمْ.

شگفتا! چه هدف و مقصد بسيار دورى و چه زيارت کنندگان غافلى و چه افتخار موهوم و نفرت انگيزى (که به کنار قبور پيشينيان خود مى آيند و به تعداد آن ها بر يکديگر تفاخر مى کنند) آن ها (در حال زيارت قبور) همه جا را از پيشينيان خود خالى ديدند، چه عبرت بزرگى! (ولى اين غافلان بيدار نشدند) آن ها به سراغ کسانى رفتند که از دسترسشان دورند (و يک عالم ميان آن ها فاصله است) آيا به گورها و محل سقوط اجساد پدرانشان افتخار مى کنند يا با شمارش تعداد مردگان، فزونى مى طلبند؟! گويى آن ها مى خواهند اجساد بى جان وبدن هاى بى روح و از کار افتاده را بازگردانند (چه خيال باطل و فکر محالى)؛ ولى اگر آن (اجساد بى جان و استخوانهاى پوسيده) مايه عبرت گردد، سزاوارتر است از اين که مايه تفاخر شود و اگر با توجّه به وضع آنان اين بازماندگان، به آستانه تواضع و ذلت فرود آيند عاقلانه تر است از اين که آن ها را وسيله سربلندى و عزت خود بدانند. (آرى!) اين به دليل آن است که آن ها با چشمان کم نور به مردگان خود نگريستند و در درياى جهل و غرور فرو رفتند، اگر شرح حال آنان را از عرصه هاى ويران شده آن ديار و خانه هاى خالى مى پرسيدند در پاسخ به آن ها مى گفتند: آن ها در زمين گم شدند (و اجسادشان خاک و پراکنده شد)؛ ولى شما از روى جهل، همان مسير آن ها را ادامه داديد در حالى که از روى جمجمه هايشان عبور مى کنيد و روى اجسادشان زراعت مى نماييد و از آنچه آن ها باقى گذاشتند مى خوريد و در خانه هاى آن ها که رو به ويرانى مى رود سکونت مى گزينيد، (شما بر آن ها مى گرييد) در حالى که روزهايى که در ميان شما و آن ها قرار دارند بر شما مى گريند و نوحه گرى مى کنند!

بخش دوم

أولئِکُمْ سَلَفُ غَايَتِکُمْ، وَ فُرَّاطُ مَنَاهِلِکُمْ، الَّذيüنَ کانَتْ لَهُمْ مَقَاوِمُ آلْعِزِّ، وَ حَلَبَاتُ آلْفَخْرِ، مُلُوکاً وَ سُوَقاً. سَلَکُوا فِي بُطُونِ آلْبَرْزَخِ سَبِيلاً سُلِّطَتِ آلاَْرْضُ عَلَيْهِمْ فِيهِ، فَأَکَلَتْ مِنْ لُحُومِهِمْ، وَ شَرِبَتْ مِنْ دِمَائِهِمْ؛ فَأَصْبَحُوا فِي فَجَوَاتِ قُبُورِهِمْ جَمَاداً لا يَنْمُونَ، وَ ضِمَاراً لايُوجَدُونَ؛ لا يُفْزِعُهُمْ وُرُودُ آلْأَهْوَالِ، وَ لا يَحْزُنُهُمْ تَنَکُّرُ آلْأَحْوَالِ، وَ لا يَحْفِلُونَ بِالرَّوَاجِفِ، وَ لا يَأْذَنـُونَ لِلْقَواصِفِ. غُيَّباً لا يُنْتَظَرُونَ، وَ شُهُوداً لايَحْضُرُونَ، وَ إِنَّمَا کَانُوا جَمِيعاً فَتَشَتَّتُوا، وَ آلافاً فَافْتَرَقُوا، وَ مَا عَنْ طُولِ عَهْدِهِمْ، وَ لا بُعْدِ مَحَلِّهِمْ، عَمِيَتْ أَخْبَارُهُمْ، وَ صَمَّتْ دِيَارُهُمْ، وَلکِنَّهُمْ سُقُوا کَأْساً بَدَّلَتْهُمْ بِالنُّطْقِ خَرَساً، وَ بِالسَّمْعِ صَمَماً، وَبِالْحَرَکَاتِ سُکُوناً، فَکَأَنَّهُمْ فِي آرْتِجَالِ آلصِّفَةِ صَرْعَى سُبَاتٍ. جِيرَانٌ لايَتَأَنَّسُونَ، وَ أَحِبَّاءُ لا يَتَزَاوَرُونَ. بَلِيَتْ بَيْنَهُمْ عُرَا آلتَّعَارُفِ، وَ آنْقَطَعَتْ مِنْهُمْ أَسْبَابُ آلْإِخَاءِ، فَکُلُّهُمْ وَحِيدٌ وَهُمْ جَمِيعٌ، وَ بِجَانِبِ آلْهَجْرِ وَ هُمْ أَخِلاَّءُ، لا يَتَعَارَفُونَ لِلَيْلٍ صَبَاحاً، وَ لا لِنَهَارٍ مَسَاءً.
أَيُّ آلْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا فِيهِ کَانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً، شَاهَدُوا مِنْ أَخْطَارِ دَارِهِمْ أَفْظَعَ مِمَّا خَافُوا، وَرَأَوْا مِنْ آياتِهَا أَعْظَمَ مِمَّا قَدَّرُوا، فَکِلْتَا آلْغَايَتَيْنِ مُدَّتْ لَهُمْ إِلَى مَبَاءَةٍ، فَاتَتْ مَبَالِغَ آلْخَوْفِ وَ آلرَّجَاءِ. فَلَوْ کَانُوا يَنْطِقُونَ بِهَا لَعَيُّوا بِصِفَةِ مَا شَاهَدُوا وَ مَا عَايَنُوا.

آن ها پيش از شما در کام مرگ که سرنوشت نهايى همه شماست فرو رفتند و قبل از شما به اين آبشخور وارد شدند. همان ها که صاحب مجالس عزّت (و شکوه) و مرکب هاى افتخار بودند؛ گروهى سلاطين و گروهى رعايا. (آرى!) آن ها همه درون قبرها خزيده اند و زمين در آن جا بر آن ها مسلّط شد؛ از گوشت هايشان خورد و از خون هايشان نوشيد. در حفره هاى گور خويش به صورت جمادى درآمده اند که هرگز نموّى ندارند و ناپيدايانى که اميدى به يافت شدنشان نيست. حوادث هراس انگيز هرگز آن ها را در وحشت فرو نمى برد و دگرگونى حالات، آنان را اندوهگين نمى سازد. به زلزله ها و لرزه ها اعتنايى ندارند و به صداهاى وحشتناک گوش فرانمى دهند. غايبانى هستند که انتظار بازگشتشان نمى رود و شاهدانى که هرگز حضور ندارند. آن ها جمع بودند و پراکنده شدند، و با يکديگر الفت داشتند و جدا گشتند. اگر اخبارشان به دست فراموشى سپرده شده و خانه هايشان در سکوت فرو رفته، براثر طول زمان ودورى از محل سکونت نيست، بلکه جامى به آن ها نوشانده شده که به جاى سخن گفتن گنگ بودن و به جاى شنوايى کر شدن را به آن ها داده و حرکاتشان به سکون مبدّل شده است و در نگاه اوّل گمان مى برى که همگى افتاده اند و به خواب فرو رفته اند (امّا چنين نيست). آنان همسايگانى هستند که با يکديگر انس نمى گيرند و دوستانى که به ديدار هم نمى روند. رشته هاى شناسايى در ميان آن ها کهنه شده و اسباب برادرى، قطع گرديده است. با اين که همه جمع اند، ولى تنهايند! و با اين که دوست هستند از يکديگر دورند! نه براى شب، صبحگاهى مى شناسند و نه براى روز، شامگاهى. (آرى!) شب يا روزى که رخت سفر مرگ در آن بسته و از آن کوچ کرده اند براى آن ها جاودان خواهد بود. آن ها خطرات آن جهان را وحشتناک تر از آنچه از آن مى ترسيدند يافتند و آيات و نشانه ها (ى پاداش و ثواب) را بزرگ تر از آنچه مى پنداشتند، مشاهده کردند و براى وصول به هر يک از اين دو نتيجه نهايى (بهشت يا دوزخ) تا رسيدن به قرارگاهشان مهلت داده شدند و عالَمى از بيم و اميد براى آن ها فراهم شد که اگر قادر به سخن گفتن بودند از وصف آنچه در آن جا (از عذاب الهى) مشاهده کرده اند يا (از نعمتهاى عظيم خداوند) ديده اند عاجز مى ماندند.

بخش سوم

وَ لَئِنْ عَمِيَتْ آثَارُهُمْ، وَ آنْقَطَعَتْ أَخْبَارُهُمْ، لَقَدْ رَجَعَتْ فِيهِمْ أَبْصَارُ آلْعِبَرِ، وَ سَمِعَتْ عَنْهُمْ آذَانُ آلْعُقُولِ، وَ تَکَلَّمُوا مِنْ غَيْرِ جِهَاتِ آلنُّطْقِ، فَقَالُوا: کَلَحَتِ آلْوُجُوهُ آلنَّواضِرُ، وَ خَوَتِ آلْأَجْسَامُ آلنَّوَاعِمُ، وَ لَبِسْنَا أَهْدَامَ آلْبِلَى، وَ تَکَاءَدَنَا ضِيقُ آلْمَضْجَعِ، وَ تَوَارَثْنَا آلْوَحْشَةَ، وَ تَهَکَّمَتْ عَلَيْنَا آلرُّبُوعُ آلصُّمُوتُ، فَانْمَحَتْ مَحَاسِنُ أَجْسَادِنَا، وَ تَنَکَّرَتْ مَعَارِفُ صُوَرِنَا، وَ طَالَتْ فِي مَسَاکِنِ آلْوَحْشَةِ إِقَامَتُنَا؛ وَ لَمْ نَجِدْ مِنْ کَرْبٍ فَرَجاً، وَ لا مِنْ ضِيقٍ مُتَّسَعاً! فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ بِعَقْلِکَ، أَوْ کُشِفَ عَنْهُمْ مَحْجُوبُ آلْغِطَاءِ لَکَ، وَ قَدِ آرْتَسَخَتْ أَسْمَاعُهُمْ بِالْهَوَامِّ فَاسْتَکَّتْ، وَآکْتَحَلَتْ أَبْصَارُهُمْ بِالتُّرَابِ فَخَسَفَتْ، وَ تَقَطَّعَتِ آلْأَلْسِنَةُ فِي أَفْوَاهِهِمْ بَعْدَ ذَلاقَتِهَا، وَ هَمَدَتِ آلْقُلُوبُ فِي صُدُورِهِمْ بَعْدَ يَقَظَتِهَا، وَ عَاثَ فِي کُلِّ جَارِحَةٍ مِنْهُمْ جَدِيدُ بِلىً سَمَّجَهَا وَ سَهَّلَ طُرُقَ آلاْفَةِ إِلَيْهَا، مُسْتَسْلِمَاتٍ فَلا أَيْدٍ تَدْفَعُ، وَ لا قُلُوبٌ تَجْزَعُ، لَرَأَيْتَ أَشْجَانَ قُلُوبٍ، وَأَقْذَاءَ عُيُونٍ، لَهُمْ فِي کُلِّ فَظَاعَةٍ صِفَةُ حَالٍ لاتَنْتَقِلُ، وَغَمْرَةٌ لاتَنْجَلِي.

هر چند آثارشان محو شده و اخبارشان منقطع گشته است، ولى چشمان عبرت بين، آنان را مى بيند و گوش هاى عقل گفتارشان را مى شنود. (آرى!) آن ها سخن مى گويند، ولى نه از طريق زبان، آن ها (با زبان حال) مى گويند: چهره هاى خرم و زيباى ما زشت و پژمرده شد و بدن هاى نرم و نازک ما (که در ناز و نعمت پرورش يافته بود) بر زمين افتاد و از هم متلاشى گشت، لباس کهنگى وفرسودگى بر تن پوشيديم و تنگى قبر، سخت ما را در فشار قرار داد. وحشت وترس را از يکديگر به ارث برده ايم و خانه هاى خاموش قبر بر ما فرو ريخته است. زيبايى هاى بدن هاى ما محو شده و نشانه هاى شناسايى چهره ما دگرگون گشته و اقامت ما در اين خانه هاى وحشت، طولانى شده است. نه از اين درد ورنج، فرجى يافته ايم و نه از تنگى قبر، گشايشى. اگر با عقل خود آن ها را در نظر خويش، مجسم سازى يا پرده ها کنار رود و با چشم خود آن ها را ببينى در حالى که گوش هاى آن ها را حشرات خورده اند و از کار افتاده و بر چشم هايشان سرمه خاک کشيده شده و (در کاسه) فرو رفته، زبان هايى که با سرعت و فصاحت سخن مى گفتند پاره پاره شده، قلب ها در سينه هاى آن ها پس از بيدارى خاموش گشته و در هر يک از اعضاى آنان پوسيدگى تازه اى آشکار شده و آن را زشت وبدمنظر ساخته و راه آفات را به سوى آن به آسانى گشوده در حالى که همه آن ها دربرابر اين امور تسليم اند، نه دستى براى دفاع وجود دارد و نه قلبى براى جزع وبى تابى (و ناله سردادن)، (آرى، اگر حال آن ها را در نظر خود مجسم سازى) قلب هايى پر از غم و چشم هايى پر خاشاک را مى بينى (که بر آن ها نوحه گرى مى کنند و از همه مصيبت بارتر اين که) آن ها در هر شدت و سختى، حالات ناراحت کننده اى دارند که هرگز دگرگون نمى شود (و به سوى خوبى نمى گرايد) و بلاى فراگيرى دارند که هيچ گاه برطرف نمى گردد.

بخش چهارم

فَکَمْ أَکَلَتِ آلْأَرْضُ مِنْ عَزِيزِ جَسَدٍ، وَ أَنِيقِ لَوْنٍ، کَانَ فِي آلدُّنْيَا غَذِيَّ تَرَفٍ، وَرَبِيبَ شَرَفٍ! يَتَعَلَّلُ بِالسُّرُورِ فِي سَاعَةِ حُزْنِهِ، وَيَفْزَعُ إِلَى آلسَّلْوَةِ إِنْ مُصِيبَةٌ نَزَلَتْ بِهِ، ضَنًّا بِغَضَارَةِ عَيْشِهِ، وَ شَحَاحَةً بِلَهْوِهِ وَلَعِبِهِ! فَبَيْنَا هُوَ يَضْحَکُ إِلَى الدُّنْيَا وَ تَضْحَکُ إِلَيْهِ فِي ظِلِّ عَيْشٍ غَفُولٍ، إِذْ وَطِيءَ آلدَّهْرُ بِهِ حَسَکَهُ وَ نَقَضَتِ آلْأَيَّامُ قُوَاهُ، وَ نَظَرَتْ إِلَيْهِ آلْحُتُوفُ مِنْ کَثَبٍ فَخَالَطَهُ بَثٌّ لا يَعْرِفُهُ، وَ نَجِيُّ هَمٍّ مَا کَانَ يَجِدُهُ، وَ تَوَلَّدَتْ فِيهِ فَتَرَاتُ عِلَلٍ، آنَسَ مَا کَانَ بِصِحَّتِهِ، فَفَزِعَ إِلَى مَا کَانَ عَوَّدَهُ آلْأَطِبَّاءُ مِنْ تَسْکِينِ آلْحَارِّ بِالْقَارِّ، وَ تَحْرِيکِ آلْبَارِدِ بِالْحَارِّ، فَلَمْ يُطْفِىءْ بِبَارِدٍ إلاَّ ثَوَّرَ حَرَارَةً، وَ لا حَرَّکَ بِحَارٍّ إِلاَّ هَيَّجَ بُرُودَةً، وَ لا آعْتَدَلَ بِمُمَازِجٍ لِتِلْکَ آلطَّبَائِعِ إِلاَّ أَمَدَّ مِنْهَا کُلَّ ذَاتِ دَاءٍ؛ حَتَّى فَتَرَ مُعَلِّلُهُ، وَ ذَهَلَ مُمَرِّضُهُ، وَتَعَايَا أَهْلُهُ بِصِفَةِ دَائِهِ، وَ خَرِسُوا عَنْ جَوَابِ آلسَّائِلِينَ عَنْهُ، وَ تَنَازَعُوا دُونَهُ شَجِيَّ خَبَرٍ يَکْتُمُونَهُ: فَقَائِلٌ يَقُولُ: هُوَ لِمَا بِهِ، وَ مُمَنٍّ لَهُمْ إِيَابَ عَافِيَتِهِ، وَمُصَبِّرٌ لَهُمْ عَلَى فَقْدِهِ، يُذَکِّرُهُمْ أَسَى آلْمَاضِينَ مِنْ قَبْلِهِ. فَبَيْنَا هُوَ کَذلِکَ عَلَى جَنَاحٍ مِنْ فِرَاقِ آلدُّنْيَا، وَ تَرْکِ آلْأَحِبَّةِ، إِذْ عَرَضَ لَهُ عَارِضٌ مِنْ غُصَصِهِ، فَتَحَيَّرَتْ نَوَافِذُ فِطْنَتِهِ، وَ يَبِسَتْ رُطُوبَةُ لِسَانِهِ. فَکَمْ مِنْ مُهِمٍّ مِنْ جَوَابِهِ عَرَفَهُ فَعَيَّ عَنْ رَدِّهِ، وَ دُعَاءٍ مُؤْلِمٍ بِقَلْبِهِ سَمِعَهُ فَتَصَامَّ عَنْهُ، مِنْ کَبِيرٍ کَانَ يُعَظِّمُهُ، أَوْ صَغِيرٍ کَانَ يَرْحَمُهُ! وَ إِنَّ لِلْمَوْتِ لَغَمَرَاتٍ هِيَ أَفْظَعُ مِنْ أَنْ تُسْتَغْرَقَ بِصِفَةٍ، أَوْ تَعْتَدِلَ عَلَى عُقُولِ أَهْلِ آلدُّنْيَا.

چه بسيار که زمين اجساد نيرومند زيبا و خوش آب و رنگ را که در دنيا پرورده ناز و نعمت بودند و پرورش يافته دامان احترام و شرف، در کام خود فرو برد؛ همان ها که مى خواستند با سرور و خوشحالى غم ها را از دل بزدايند و به هنگام فرارسيدن مصيبت براى از بين نرفتن طراوت زندگى و از دست ندادن سرگرمى هاى آن به لذت و خوشگذرانى پناه بردند. (آرى) در آن هنگام که او به دنيا مى خنديد و دنيا نيز در سايه زندگى مرفه و غفلت زا بر او خنده مى کرد، ناگهان روزگار خارهاى جانگداز آلام و مصائب را در دل او فرو کرد و گذشت روزگار قواى او را در هم شکست و عوامل مرگ از نزديک به او نظر افکند، درنتيجه غم و اندوهى که هرگز از آن آگاهى نداشت با او درآميخت و غصه هاى پنهانى که حتى خيال آن را نمى کرد در وجودش راه يافت، سُستى بيمارى ها در او ظاهر شد در حالى که با سلامتى و تندرستى، انس شديد داشت. در اين هنگام، هراسان و ترسان به آنچه طبيبان او را به آن، عادت داده بودند پناه برد که حرارت را با برودت تسکين دهد و برودت را با حرارت تحريک کند؛ ولى در چنين حالتى هيچ حرارتى را با عوامل برودت فرو ننشاند جز اين که حرارت شعله ورتر شد و هيچ برودتى را با داروى حرارت زا تحريک نکرد جز اين که برودت را به هيجان درآورد. براى اعتدال مزاج به هيچ معجونى پناه نبرد جز آن که به سبب آن، آماده بيمارى ديگرى شد. اين وضع همچنان ادامه يافت تا آن جا که طبيب از درمانش ناتوان شد و پرستارش او را به فراموشى سپرد و خانواده اش از وصف بيمارى او خسته شدند و در پاسخ سؤال کنندگان فروماندند. آن ها در کنار بيمار خود نشسته و درباره خبر ناگوارى که تا آن وقت از او مکتوم مى داشتند آشکارا به گفت وگو پرداختند. يکى مى گفت: او را به حال خود رها کنيد (که رفتنى است) ديگرى آرزوى بازگشت بهبود او را مى کرد و (سومى) آنان را به شکيبايى در فقدانش، دعوت مى نمود و (براى تحمّل اين مصيبت) مصائب و اندوه گذشتگان را به يادشان مى آورد. در اين حال که او در شرف فراق از دنيا و ترک دوستان بود، ناگهان عارضه اى گلوگيرش شد که فهم و درک او را ناتوان ساخت و در حيرت وسرگردانى فرو برد و زبانش خشک شد. در اين هنگام به فکر وصايا و سؤالات مهم و لازمى مى افتد که پاسخ آن ها را مى دانست، امّا چه سود که زبانش از گفتن بازمانده است، و سخنانى مى شنود که قلب او را به درد مى آورد (مى خواهد جواب آن ها را بگويد، امّا قدرت ندارد، ازاين رو) خود را به ناشنوايى مى زند چه بسيار سخنان و زخم زبان هايى که گاه از شخص بزرگى صادر مى شود که اين بيمار او را محترم مى شمرْد يا از کوچکى که در گذشته به او ترحم مى کرده است. (به هر حال) مرگ دشوارى هايى دارد که انسان را در خود غرق مى کند، مشکلاتى که هراس انگيزتر از آن است که بتوان در قالب الفاظ ريخت يا انديشه هاى اهل دنيا آن را درک کند.