خطبه 3

خطبه چیست؟ خطبه یا وعظ سخنی است برای تحریک مردم به انجام یا ترک عملی از طریق تحریک عواطف و اقناع آن‌ها. در واقع در خطابه پیش از آن که اندیشه و فکر افراد مورد خطاب باشد، احساسات و عواطف آن‌ها را مخاطب قرار می‌دهند. آیین سخنوری را خطابت می‌گویند.

وَ مِن خُطبَةٍ لَهُ عَليهِ السَّلامُ
وَ هِيَ المَعْرُوفَةُ بِالشِّقْشِقِيَّةِ
وَ تَشْتَمِلُ عَلى الشَّکْوى مِنْ أمْرِ الْخِلاَفَةِ ثُمَّ تَرْجِيحِ صَبْرِه عَنْها،
ثُمَّ مُبَايَعَةِ النّاسِ لَهُ

از خطبه هاى امام (عليه السلام)
که معروف به خطبه شقشقيّه است
و مشتمل بر شکايت درباره خلافت وسپس ترجيح دادن شکيبايى دربرابر آن و آنگاه بيعت مردم با ايشان مى باشد

بخش اوّل

اَما وَ اللهِ لَقَدْ تَقَمَّصَها فُلانٌ وَ اِنَّهُ لَيَعْلَمُ اَنَّ مَحَلِّيَ مِنْها مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحا. يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ، وَ لا يَرْقَى اِلَيَّ الطَّيْرُ فَسَدَلْتُ دُونَها ثَوْبآ، وَ طَوَيْتُ عَنْها كَشْحآ. وَ طَفِقْتُ اَرْتَئِي بَيْنَ اَنْ اَصُولَ بِيَدٍ جَذّاءَ، اَوْ اَصْبِرَ عَلى طَخْيَةٍ عَمْياءَ، يَهْرَمُ فِيهَا الْكَبيرُ، وَ يَشيبُ فِيهَا الصَّغيرُ، وَ يَكْدَحُ فِيهَا مُؤمِنٌ حَتّى يَلْقي رَبَّهُ! فَرَاَيْتُ اَنَّ الصَّبْرَ عَلى هاتا اَحْجى، فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذَىً، وَ فِي الْحَلْقِ شَجآ، اَرى تُراثِي نَهْبآ.

به خدا سوگند! او پيراهن خلافت را بر تن کرد در حالى که خوب مى دانست موقعيّت من در مسئله خلافت همچون محور سنگ آسياب است (که بدون آن هرگز گردش نمى کند)، سيل خروشان (علم و فضيلت) از دامنه کوهسار وجودم پيوسته جارى است و مرغ (دور پرواز انديشه) به قلّه (وجود) من نمى رسد (چون چنين ديدم)، در برابر آن پرده اى افکندم و پهلو از آن تهى کردم و پيوسته در اين انديشه بودم که آيا با دست بريده (و نداشتن يار و ياور، به مخالفان) حمله کنم يا بر اين تاريکىِ کور، صبر نمايم؟ همان ظلمت و فتنه اى که بزرگسالان را فرسوده و کودکان خردسال را پير کرده و مردم باايمان را تا واپسين دم زندگى و لقاى پروردگار رنج مى دهد. سرانجام ديدم بردبارى و شکيبايى در برابر اين مشکل، به عقل و خرد نزديک تر است، به همين دليل شکيبايى پيشه کردم (نه شکيبايى آميخته با آرامش خاطر، بلکه) در حالى که گويى در چشمم خاشاک بود و استخوان، راه گلويم را گرفته بود؛ چرا که با چشم خود مى ديدم ميراثم به غارت مى رود!

بخش دوم

حتّى مَضَى الاْوَّلُ لِسَبيلِهِ فَاَدْلى بِها اِلى فُلانٍ بَعْدَهُ. (ثُمَّ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الاْعْشى):
شَتّانَ ما يَوْمِي عَلى کُوْرِها وَ يَوْمَ حَيّانَ اَخي جابِرِ
فَيا عَجبآ!! بَيْنا هُوَ يَسْتَقيلُها فِي حَياتِهِ اِذْ عَقَدَها لاَخَرَ بَعْدَ وَفاتِهِ ـلَشَدَّ ما تَشَطَّرا ضَرْعَيْها ـ فَصَيَّرَها فِي حَوْزَةٍ خَشْناءَ يَغْلُظُ کَلْمُها، وَ يَخْشُنُ مَسُّها و يَکْثُرُ الْعِثارُ فِيها، وَ الاْعْتِذارُ مِنْها، فَصَاحِبُها کَراکِبِ الصَّعْبَةِ اِنْ اَشْنَقَ لَها خَرَمَ، وَ إِنْ اَسْلَسَ لَها تَقَحَّمَ، فَمُنِيَ النّاسُ ـ لَعَمْرُ اللهِ ـ بِخَبْطٍ وَ شِماسٍ، وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِراضٍ فَصَبَرْتُ عَلى طُولِ الْمُدَّةِ، وَ شِدَّةِ الْمحْنَةِ.

اين وضع همچنان ادامه داشت تا نفر اوّل به راه خود رفت (و سر به تيره تراب نهاد) و خلافت را بعد از خودش به آن شخص (يعنى عمر) پاداش داد. (سپس به گفته (شاعر معروف) اعشى تمثّل جست:)
شَتّانَ ما يَوْمِي عَلى کُورِها *** وَ يَوْمَ حَيّانَ اَخي جابِرِ
«بسى فرق است تا ديروزم امروز کنون مغموم و دى شادان و پيروز»
(در عصر رسول خدا چنان محترم بودم که از همه به آن حضرت نزديک تر بودم ولى امروز چنان مرا منزوى ساخت اند که خلافت را يکى به ديگرى تحويل مى دهد و کارى به من ندارند)!
راستى عجيب است! او (ابوبکر) که در حيات خود از مردم درخواست مى کرد عذرش را بپذيرند و از خلافت معذورش دارند خود به هنگام مرگ، عروس خلافت را براى ديگرى کابين بست، چه قاطعانه پستان هاى اين ناقه را هر يک به سهم خود دوشيدند.
سرانجام آن را در اختيار کسى قرار داد که انبوهى از خشونت و سختگيرى بود با اشتباه فراوان و پوزش طلبى. آن کس که با اين حوزه خلافت سروکار داشت به کسى مى مانْد که بر شتر سرکشى سوار شده، که اگر مهار آن را محکم بکشد پرده هاى بينى شتر پاره مى شود و اگر آن را آزاد بگذارد به پرتگاه سقوط مى کند. به خدا سوگند به سبب اين شرايط، مردم، گرفتار عدم تعادل و سرکشى و عدم ثبات و حرکات نامنظم شدند. من که اوضاع را چنين ديدم صبر و شکيبايى پيشه کردم، با اين که دورانش طولانى و رنج و محنتش شديد بود.

بخش سوم

حَتّى اِذا مَضى لِسَبيلِهِ جَعَلَها فِي جَماعَةٍ زَعَمَ اَنِّي اَحَدُهُمْ فَيَا لَلّهِ وَ لِلشُّورَى مَتَى اعْتَرَضَ الرَّيْبُ فِيَّ مَعَ الاْوَّلِ مِنْهُمْ، حَتّى صِرْتُ اُقْرَنُ اِلى هَذِهِ النَّظائِرِ! لکِنّي اَسْفَفْتُ اِذْ اَسَفُّوا، وَ طِرْتُ اِذْ طَارُوا؛ فَصَغا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ، وَ مالَ الاْخَرُ لِصِهْرِهِ، مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ، اِلى اَنْ قامَ ثالِثُ الْقَوْمِ نافِجآ حِضْنَيْهِ، بَيْنَ نَثِيلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ، وَ قامَ مَعَهُ بَنُو اَبيهِ يَخْضَمُونَ مالَ اللهِ خِضْمَةَ الاْبْلِ نِبْتَةَ الرَّبيعِ، اِلى اَنِ انْتَکَثَ عَلَيْهِ فَتْلُهُ، وَ اَجْهَزَ عَلَيْهِ عَمَلُهُ، وَ کَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ.

اين وضع همچنان ادامه داشت تا او (خليفه دوم) نيز به راه خود رفت و در اين هنگام (در آستانه وفات) خلافت را در گروهى (به شورا) گذاشت که به پندارش من نيز يکى از آنان بودم، پناه بر خدا از اين شورا! کدام زمان بود که در مقايسه من با نخستين آنان (ابوبکر، و برترى من) شکّ و ترديد وجود داشته باشد؟ تا چه رسد به اين که مرا همسنگ امثال اين ها (اعضاى شورا) قرار دهند؛ ولى من (به خاطر مصالح اسلام با آن ها هماهنگى کردم) هنگامى که پايين آمدند، پايين آمدم و هنگامى که پرواز کردند، پرواز کردم. سرانجام يکى از آن ها (اعضاى شورا) به سبب کينه اش از من روى برتافت و ديگرى خويشاوندى را بر حقيقت مقدّم داشت و به ديگرى (عثمان) به دليل اين که دامادش بود تمايل پيدا کرد، و مسائل ديگرى که ذکر آن خوشايند نيست، اين وضع ادامه يافت تا سومى به پاخاست در حالى که از خوردن زياد، دو پهلويش برآمده بود و همّى جز جمع آورى و خوردن بيت المال نداشت و بستگان پدرى اش (بنى اميّه) به همکارى با او برخاستند و همچون شتر گرسنه اى که در بهار به علفزار بيفتد و با ولع عجيبى گياهان را ببلعد به خوردن اموال خدا مشغول شدند. سرانجام رشته هاى او پنبه شد و کردارش، کارش را تباه کرد و ثروت اندوزى و شکم خوارگى به نابودى اش منتهى شد!

بخش چهارم

فَما راعَني اِلّا وَ النّاسُ کَعُرْفِ الضَّبُعِ اِلَيَّ يَنثالُونَ عَلَيَّ مِنْ کُلِّ جانِبٍ، حَتّى لَقَدْ وُطِىءَالْحَسَنانِ، وَ شُقَّ عِطْفايَ، مُجْتَمِعينَ حَوْلي کَرَبيضَةِ الْغَنَمِ. فَلَمّا نَهَضْتُ بِالاَمْرِ نَکَثَتْ طائِفَةٌ، وَ مَرَقَتْ اُخْرى، وَ قَسَطَ آخَرُونَ، کَاَنَّهُمْ لَمْ يَسْمَعُوا اللهَ سُبْحَانَهُ يَقُولُ: (تِلْکَ الدّارُ الاْخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذينَ لايُريدُونَ عُلُوّآ فِى الاْرْضِ وَ لا فَسادآ، وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقينَ) بَلى! وَ اللهِ لَقَدْ سَمِعُوها وَ وَعَوْها، وَ لکِنَّهُمْ حَلِيَتِ الدُّنْيا فِي اَعْيُنِهِمْ، وَ راقَهُمْ زِبْرِجُها.

چيزى مرا نگران نساخت جز اين که ديدم ناگهان مردم همچون يال هاى انبوه و پرپشت «کفتار» به سوى من روى آوردند و از هر سو گروه گروه به طرف من آمدند تا آن جا که نزديک بود (دو يادگار پيامبر (صلي الله عليه و آله)) حسن و حسين پايمال شوند، و ردايم از دو طرف پاره شد. و اين ها همه در حالى بود که مردم همانند گوسفندانى (گرگ زده که دور چوپان جمع مى شوند) در اطراف من گرد آمدند؛ ولى هنگامى که قيام به امر خلافت کردم، جمعى پيمان خود را شکستند و گروهى (به بهانه هاى واهى سر از اطاعتم پيچيدند و) از دين خدا بيرون پريدند و دسته ديگرى راه ظلم و طغيان را پيش گرفتند و از اطاعت حق سربرتافتند، گويى آن ها اين سخن خدا را نشنيده بودند که مى فرمايد: «(آرى،) اين سراى آخرت را (تنها) براى کسانى قرار مى دهيم که اراده برترى جويى و فساد در زمين را ندارند؛ و عاقبت نيک براى پرهيزکاران است!». آرى، به خدا سوگند، آن را شنيده و خوب حفظ بودند ولى زرق وبرق دنيا چشمشان را خيره کرده و زينتش آن ها را فريفته بود.

بخش پنجم

اَما وَ الَّذي فَلَقَ الْحَبَّةَ، و بَرَأَ النَّسَمَةَ، لَولا حُضُورُ الْحاضِرِ، وَ قِيامُ الْحُجَّةِ بِوجُودِ النّاصِرِ، وَ ما اَخَذَ اللّهُ عَلَى الْعُلَماءِ اَلاَّ يُقارّوا عَلى کِظَّةِ ظالِمٍ، وَ لاسَغَبِ مَظْلومٍ، لاَلْقَيْتُ حَبْلَها عَلى غارِبِها، وَ لَسَقَيْتُ آخِرَها بِکَأسِ اَوَّلِها، وَ لاَلْفَيْتُمْ دُنْياکُمْ هذِهِ اَزْهَدَ عِنْدي مِنْ عَفْطَةِ عَنْزٍ.

آگاه باشيد! به خدايى که دانه را شکافته و انسان را آفريده سوگند! اگر به خاطر حضور حاضران و توده هاى مشتاق بيعت کننده و اتمام حجّت بر من به سبب وجود يار و ياور نبود، و نيز به دليل عهد و پيمانى که خداوند از دانشمندان و علما(ى هر امّت) گرفته که «در برابر پرخورى ستمگر و گرسنگى ستمديده و مظلوم سکوت نکنند!»، مهار شتر خلافت را بر پشتش مى افکندم (و رهايش مى ساختم) و آخرينش را با همان جام اوّلينش سيراب مى کردم و در آن هنگام درمى يافتيد که ارزش اين دنياى شما (با همه زرق و برقش که براى آن سر و دست مى شکنيد) در نظر من از آب بينى يک بز کمتر است.