اَما وَ اللهِ لَقَدْ تَقَمَّصَها فُلانٌ وَ اِنَّهُ لَيَعْلَمُ اَنَّ مَحَلِّيَ مِنْها مَحَلُّ الْقُطْبِ مِنَ الرَّحا. يَنْحَدِرُ عَنِّي السَّيْلُ، وَ لا يَرْقَى اِلَيَّ الطَّيْرُ فَسَدَلْتُ دُونَها ثَوْبآ، وَ طَوَيْتُ عَنْها كَشْحآ. وَ طَفِقْتُ اَرْتَئِي بَيْنَ اَنْ اَصُولَ بِيَدٍ جَذّاءَ، اَوْ اَصْبِرَ عَلى طَخْيَةٍ عَمْياءَ، يَهْرَمُ فِيهَا الْكَبيرُ، وَ يَشيبُ فِيهَا الصَّغيرُ، وَ يَكْدَحُ فِيهَا مُؤمِنٌ حَتّى يَلْقي رَبَّهُ! فَرَاَيْتُ اَنَّ الصَّبْرَ عَلى هاتا اَحْجى، فَصَبَرْتُ وَ فِي الْعَيْنِ قَذَىً، وَ فِي الْحَلْقِ شَجآ، اَرى تُراثِي نَهْبآ.
به خدا سوگند! او پيراهن خلافت را بر تن کرد در حالى که خوب مى دانست موقعيّت من در مسئله خلافت همچون محور سنگ آسياب است (که بدون آن هرگز گردش نمى کند)، سيل خروشان (علم و فضيلت) از دامنه کوهسار وجودم پيوسته جارى است و مرغ (دور پرواز انديشه) به قلّه (وجود) من نمى رسد (چون چنين ديدم)، در برابر آن پرده اى افکندم و پهلو از آن تهى کردم و پيوسته در اين انديشه بودم که آيا با دست بريده (و نداشتن يار و ياور، به مخالفان) حمله کنم يا بر اين تاريکىِ کور، صبر نمايم؟ همان ظلمت و فتنه اى که بزرگسالان را فرسوده و کودکان خردسال را پير کرده و مردم باايمان را تا واپسين دم زندگى و لقاى پروردگار رنج مى دهد. سرانجام ديدم بردبارى و شکيبايى در برابر اين مشکل، به عقل و خرد نزديک تر است، به همين دليل شکيبايى پيشه کردم (نه شکيبايى آميخته با آرامش خاطر، بلکه) در حالى که گويى در چشمم خاشاک بود و استخوان، راه گلويم را گرفته بود؛ چرا که با چشم خود مى ديدم ميراثم به غارت مى رود!