خطبه 186
بخش اوّل
مَا وَحَّدَهُ مَنْ کَيَّفَهُ، وَلا حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ، وَلا إِيَّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ، وَلا صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَتَوَهَّمَهُ. کُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ، وَکُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ. فَاعِلٌ لا بِاضْطِرَابِ آلَةٍ، مُقَدِّرٌ لا بِجَوْلِ فِکْرَةٍ، غَنِيٌّ لا بِاسْتِفَادَةٍ. لا تَصْحَبُهُ آلْأَوْقَاتُ، وَلا تَرْفِدُهُ آلْأَدَوَاتُ ؛ سَبَقَ آلْأَوْقَاتَ کَوْنُهُ، وَآلْعَدَمَ وُجُودُهُ، وَآلْإِبْتِدَاءَ أَزَلُهُ. بِتَشْعِيرِهِ آلْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لا مَشْعَرَ لَهُ، وَبِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لا ضِدَّ لَهُ، وَبِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ آلْأَشْيَاءِعُرِفَ أَنْ لاقَرِينَ لَهُ.ضَادَّالنُّورَبِالظُّلْمَةِ، وَآلْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ، وَآلْجُمُودَ بِالْبَلَلِ، وَآلْحَرُورَ بِالصَّرَدِ. مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا، مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا، مُقَرِّبٌ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا، مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا.
کسى که براى خدا کيفيّتى قائل گردد او را يگانه ندانسته و آن کس که براى او مانند قرار دهد به حقيقتش پى نبرده و هر کس او را به چيزى تشبيه کند به مقصد نرسيده و آن کس که به او اشاره کند يا در وهم و انديشه آورد، او را منزّه (از صفات مخلوقات) ندانسته است. (کنه ذاتش هرگز شناخته نمى شود، زيرا) آنچه کنه ذاتش شناخته شده، مصنوع و مخلوق است و آنچه بقايش به ديگرى وابسته است معلول علّتى است. او فاعلى است که نيازمند حرکت دادن ابزار و آلات نيست و مدبّرى است که احتياج به جولان فکر و انديشه ندارد، بى نياز است امّا نه به اين معنا که (قبلا از شخص يا چيزى) بهره گرفته باشد. نه با زمان ها همراه است و نه از ابزار و وسايل بهره مى گيرد (بلکه) وجودش بر زمان پيشى گرفته
و بر عدم، سبقت جسته و ازليّتش بر آغاز مقدّم بوده است. با آفرينش حواس (براى مخلوقات) معلوم شد که او از داشتن حواس پيراسته است و با آفرينش اشياى متضاد معلوم شد که ضدى براى او نيست و با قرين ساختن موجودات به يکديگر روشن شد که قرين و همتايى ندارد، نور را ضد ظلمت، و رنگ هاى روشن را ضد رنگ هاى تيره و تار، و خشکى را ضد رطوبت و گرمى را ضد سردى قرار داده است.
اضداد را با هم ترکيب کرد و متباينات را قرين هم ساخت، امورى را که از هم دور بودند به يکديگر نزديک کرد و آن ها را که به يکديگر نزديک بودند از هم جدا ساخت.
بخش دوم
لا يُشْمَلُ بِحَدٍّ، وَلا يُحْسَبُ بِعَدٍّ، وَإِنَّمَا تَحُدُّ آلْأَدَوَاتُ أَنْفُسَهَا، وَتُشِيرُ آلاْلاتُ إِلَى نَظَائِرُهَا. مَنَعَتْهَا «مُنْذُ» آلْقِدْمَةَ، وَحَمَتْهَا «قَدُ» آلْأَزَلِيَّةَ، وَجَنَّبَتْهَا «لَوْ لا» التَّکْمِلَةَ! بِهَا تَجَلَّى صَانِعُهَا لِلْعُقُولِ، وَبِهَا آمْتَنَعَ عَنْ نَظَرِ آلْعُيُونِ، وَلا يَجْرِي عَلَيْهِ السُّکُونُ وَآلْحَرَکَةُ، وَکَيْفَ يَجْرِي عَلَيْهِ مَا هُوَ أَجْرَاهُ، وَيَعُودُ فِيهِ مَا هُوَ أَبْدَاهُ، وَيَحْدُثُ فِيهِ مَا هُوَ أَحْدَثَهُ! إِذآ لَتَفَاوَتَتْ ذَاتُهُ، وَلَتَجَزَّأَ کُنْهُهُ، وَلامْتَنَعَ مِنَ آلْأَزَلِ مَعْنَاهُ، وَلَکَانَ لَهُ وَرَاءٌ إِذْ وُجِدَ لَهُ أَمَامٌ، وَلالْتَمَسَ التَّمَامَ إِذْ لَزِمَهُ آلنُّقْصَانُ. وَإِذآ لَقَامَتْ آيَةُ آلْمَصْنُوعِ فِيهِ، وَلَتَحَوَّلَ دَلِيلا بَعْدَ أَنْ کَانَ مَدْلُولا عَلَيْهِ، وَخَرَجَ بِسُلْطَانِ آلْإِمْتِنَاعِ مِنْ أَنْ يُؤَثِّرَ فِيهِ مَا يُؤَثِّرُ فِي غَيْرِهِ. الَّذِي لا يَحُولُ وَلا يَزُولُ، وَلا يَجُوزُ عَلَيْهِ آلْأُفُولُ. لَمْ يَلِدْ فَيَکُونَ مَوْلُودآ، وَلَمْ يُولَدْ فَيَصِيرَ مَحْدُودآ. جَلَّ عَنِ آتِّخَاذِ آلْأَبْنَاءِ، وَطَهُرَ عَنْ مُلامَسَةِ النِّسَاءِ.
حدّ و اندازه اى براى او نيست، و به شمارش درنمى آيد، زيرا «واژه ها» خود را محدود مى سازند و «کلمات» به مانند خود اشاره مى کنند. (منظور از ادوات وآلات، واژه هايى همچون «متى»، «قد» و «لعل» است که در عبارات بعد به آن اشاره خواهد شد). اين که مى گوييم: موجودات از فلان زمان پيدا شده اند آن ها را از قديم بودن بازمى دارد، و اين که مى گوييم: به تحقيق به وجود آمده اند آن ها را از ازلى بودن ممنوع مى سازد و هنگامى که گفته مى شود: اگر چنين نبود مشکلى نداشتند، دليلى بر آن است که به کمال نرسيده اند. آفريدگار جهان با آفرينش مخلوقات در برابر عقل ها تجلى کرد، و به همين سبب مشاهده او با چشم هاى ظاهر غير ممکن است. سکون و حرکت در او راه ندارد (زيرا) چگونه ممکن است چيزى بر او عارض شود که خودش آن را ايجاد کرده است؟ و چگونه ممکن است آنچه او ظاهر کرده به خودش بازگردد، و تحت تأثير آفريده خويش قرار گيرد؟ که اگر حرکت و سکون در ذات او راه پيدا کند ذاتش تغيير مى پذيرد و کنه ذاتش تجزيه مى شود، مفهوم ازليّت براى او ممتنع مى گردد و بايد پشت سرى داشته باشد اگر پيش رويى دارد، و به سبب نقصان بايد در جست وجوى کمال باشد، و در اين حال نشانه مخلوق بودن در او ظاهر خواهد شد و خود دليل بر وجود خالقى ديگر خواهد بود؛ نه اين که مخلوقات دليل وجود او باشند (و سرانجام اين که) به سبب دارا بودن قدرت مطلقه، آنچه در غير او اثر مى گذارد در او اثر نخواهد گذاشت. آرى او خداوندى است که نه تغيير در ذات او راه دارد و نه زوال و غروب و افول بر او رواست. کسى را نزاد، تا خود مولود ديگرى باشد و از کسى زاده نشد تا محدود به حدودى گردد، برتر از آن است که فرزندانى برگزيند و پاک تر از آن است که تصوّر آميزش با زنان درباره او شود.
بخش سوم
لا تَنَالُهُ آلْأَوْهَامُ فَتُقَدِّرَهُ، وَلا تَتَوَهَّمَهُ آلْفِطَنُ فَتُصَوِّرَهُ، وَلا تُدْرِکُهُ آلْحَوَاسُّ فَتُحِسَّهُ، وَلا تَلْمِسُهُ آلْأَيْدِي فَتَمَسَّهُ. وَلا يَتَغَيَّرُ بِحَالٍ، وَلا يَتَبَدَّلُ فِي آلْأَحْوَالِ. وَلا تُبْلِيهِ اللَّيَالِي وَآلْأَيَّامُ، وَلا يُغَيِّرُهُ الضِّيَاءُ وَآلظَّلامُ. وَلا يُوصَفُ بِشَيْءٍ مِنَ آلْأَجْزَاءِ، وَلا بِالْجَوَارِحِ وَآلْأَعْضَاءِ، وَلا بِعَرَضٍ مِنَ آلْأَعْرَاضِ، وَلا بِالْغَيْرِيَّةِ وَآلْأَبْعَاضِ. وَلا يُقَالُ: لَهُ حَدٌّ وَلا نِهَايَةٌ، وَلاآنْقِطَاعٌ وَلا غَايَةٌ؛ وَلا أَنَّ آلْأَشْيَاءَ تَحْوِيهِ فَتُقِلَّهُ أَوْ تُهْوِيَهُ، أَوْ أَنَّ شَيْئآ يَحْمِلُهُ، فَيُمِيلَهُ أَوْ يُعَدِّلَهُ. لَيْسَ فِي آلْأَشْيَاءِ بِوَالِجٍ، وَلا عَنْهَا بِخَارِجٍ. يُخْبِرُ لا بِلِسَانٍ وَلَهَوَاتٍ، وَيَسْمَعُ لا بِخُرُوقٍ وَأَدَوَاتٍ. يَقُولُ وَلا يَلْفِظُ، وَيَحْفَظُ وَلا يَتَحَفَّظُ، وَيُرِيدُ وَلا يُضْمِرُ. يُحِبُّ وَيَرْضَى مِنْ غَيْرِ رِقَّةٍ، وَيُبْغِضُ وَيَغْضَبُ مِنْ غَيْرِ مَشَقَّةٍ. يَقُولُ لِمَنْ أَرَادَ کَوْنَهُ: (کُنْ فَيَکُونُ)، لا بِصَوْتٍ يَقْرَعُ، وَلا بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ؛ وَإِنَّمَا کَلامُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ وَمَثَّلَهُ، لَمْ يَکُنْ مِنْ قَبْلِ ذلِکَ کَائِنآ، وَلَوْ کَانَ قَدِيمآ لَکَانَ إِلهآ ثَانِيآ.
دست وهم و خيال به دامان کبريايى اش نمى رسد تا محدودش سازد و تيزهوشى هوشمندان نمى تواند نقش او را در ذهن و تصوّر آورد. نه حواس قادر بر ادراک او هستند تا محسوس گردد، و نه دست ها مى توانند او را لمس کنند تا ملموس شود، هيچ گاه تغيير نمى پذيرد و دگرگونى در او حاصل نمى شود، آمد و شد شب ها و روزها وى را کهنه نمى سازد و روشنايى و تاريکى تغييرش نمى دهد، هرگز به داشتن اجزا و جوارح و اعضا، و عرضى از اعراض و تفاوت
و ابعاض توصيف نمى شود، نه حد و نهايتى براى اوست، و نه انقطاع و پايانى، اشيا به او احاطه ندارند تا وى را بالا و پايين برند، و چيزى او را حمل نمى کند تا به جانبى متمايل سازد يا ثابت نگهدارد.
نه درون اشيا داخل است و نه از آن ها خارج، خبر مى دهد، اما نه با زبان و حنجره، و مى شنود ولى نه با کمک استخوان ها (ى شنوايى) و سوراخ گوش، سخن مى گويد، اما نه با الفاظ. (همه چيز را) در علم خود دارد، ولى نه با رنج به خاطر سپردن، و اراده مى کند، اما نه با تصميم گيرى درونى. دوست مى دارد و خشنود مى شود، اما نه از روى رقت قلب و نازک دلى، و دشمن مى دارد و خشم مى گيرد، اما نه از روى ناراحتى و رنج درون، هر گاه اراده چيزى کند، مى گويد: «موجود باش» و بى درنگ موجود مى شود؛ نه به اين معنا که صدايى از او در گوش ها بنشيند يا فريادى شنيده شود، بلکه سخن خداوند همان چيزى است که ايجاد مى کند و صورت مى بخشد و پيش از آن چيزى وجود نداشته و اگر پيش از آن چيزى از ازل وجود داشت خدا معبود دوم بود.
بخش چهارم
لا يُقَالُ: کَانَ بَعْدَ أَنْ لَمْ يَکُنْ، فَتَجْرِيَ عَلَيْهِ الصِّفَاتُ آلْمُحْدَثَاتُ، وَلايَکُونُ بَيْنَهَا وَبَيْنَهُ فَصْلٌ، وَلا لَهُ عَلَيْهَا فَضْلٌ، فَيَسْتَوِيَ الصَّانِعُ وَآلْمَصْنُوعُ، وَيَتَکَافَأَ آلْمُبْتَدَعُ وَآلْبَدِيعُ. خَلَقَ آلْخَلائِقَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ خَلا مِنْ غَيْرِهِ، وَلَمْ يَسْتَعِنْ عَلَى خَلْقِهَا بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ. وَأَنْشَأَ آلْأَرْضَ فَأَمْسَکَهَا مِنْ غَيْرِ آشْتِغَال، وَأَرْسَاهَا عَلَى غَيْرِ قَرَار، وَأَقَامَهَا بِغَيْرِ قَوَائِمَ، وَرَفَعَهَا بِغَيْرِ دَعَائِمَ، وَحَصَّنَهَا مِنَ آلْأَوَدِ وَآلْإِعْوِجَاجِ، وَمَنَعَهَا مِنَ التَّهَافُتِ وَآلْإِنْفِرَاجِ. أَرْسَى أَوْتَادَهَا، وَضَرَبَ أَسْدَادَهَا، وَآسْتَفَاضَ عُيُونَهَا، وَخَدَّ أَوْدِيَتَهَا؛ فَلَمْ يَهِنْ مَا بَنَاهُ، وَلا ضَعُفَ مَا قَوَّاهُ. هُوَ آلظَّاهِرُ عَلَيْهَا بِسُلْطَانِهِ وَعَظَمَتِهِ، وَهُوَ آلْبَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَمَعْرِفَتِهِ، وَآلْعَالِي عَلَى کُلِّ شَيْءٍ مِنْهَا بِجَلالِهِ وَعِزَّتِهِ. لا يُعْجِزُهُ شَيْءٌ مِنْهَا طَلَبَهُ، وَلا يَمْتَنِعُ عَلَيْهِ فَيَغْلِبَهُ، وَلا يَفُوتُهُ آلسَّرِيعُ مِنْهَا فَيَسْبِقَهُ، وَلا يَحْتَاجُ إِلَى ذِي مَالٍ فَيَرْزُقَهُ. خَضَعَتِ آلْأَشْيَاءُ لَهُ، وَذَلَّتْ مُسْتَکِينَةً لِعَظَمَتِهِ، لا تَسْتَطِيعُ آلْهَرَبَ مِنْ سُلْطَانِهِ إِلَى غَيْرِهِ فَتَمْتَنِعَ مِنْ نَفْعِهِ وَضَرِّهِ، وَلا کُفْءَ لَهُ فَيُکَافِئَهُ، وَلا نَظِيرَ لَهُ فَيُسَاوِيَهُ.
شايسته نيست گفته شود: خداوند موجود شد بعد از آن که نبود؛ که در اين صورت صفات موجودات حادث بر او جارى مى شود و ميان او و آن ها تفاوتى باقى نمى ماند و هيچ گونه برترى اى بر ساير مخلوقات نخواهد داشت؛ درنتيجه صانع و مصنوع و ايجادکننده و ايجادشونده يکسان خواهد شد. مخلوقات را
بدون همانندى که از ديگرى گرفته باشد آفريد و در آفرينش آن ها از کسى يارى نجست. زمين را آفريد و آن را در جاى خود ثابت نگه داشت بى آن که اين کار او را به خود مشغول سازد و در عين حرکت و بى قرارى به آن ثبات بخشيد. بدون هيچ پايه اى آن را بر پا کرد و بى هيچ ستونى آن را برافراشت و از کژى و اعوجاج نگاه داشت و از سقوط و شکافتن آن جلوگيرى کرد.
خداوند ميخ هاى زمين را محکم کرد و سدهايى در آن به وجود آورد، چشمه هايش را جارى ساخت و درّه هايش را (براى جريان سيلاب ها) شکافت. آنچه بنا کرد هرگز سست نشد و هر آنچه به آن قوت بخشيد ناتوان نگشت. او با عظمتش بر ظاهر آن سلطه دارد و با علم و آگاهى اش از درون آن باخبر است، با جلال و عزّت بر همه چيز آن مسلط است و چيزى از قلمرو قدرتش بيرون نيست. هرگز موجودى از فرمانش سرنمى پيچد تا بر او چيره گردد و هيچ شتاب کننده اى از چنگ قدرتش نمى گريزد تا بر او پيشى گيرد و به هيچ ثروتمندى نياز ندارد تا به او روزى دهد. تمامى اشيا در برابر وى خاضع وفرمانبردار و در مقابل عظمتش ذليل و خوارند.
هيچ موجودى قدرت فرار از محيط حکومتش را به خارج از آن ندارد تا از پذيرش سود و زيانش خوددارى کند. نه مانندى دارد تا همتاى او گردد و نه نظير و شبيهى براى او متصوّر است تا با او مساوى شود.
بخش پنجم
هُوَ آلْمُفْنِي لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا، حَتَّى يَصِيرَ مَوْجُودُهَا کَمَفْقُودِهَا. وَلَيْسَ فَنَاءُ الدُّنْيَا بَعْدَ آبْتِدَاعِهَا بِأَعْجَبَ مِنْ إِنْشَائِهَا وَآخْتِرَاعِهَا. وَکَيْفَ وَلَوِ آجْتَمَعَ جَمِيعُ حَيَوَانِهَا مِنْ طَيْرِهَا وَبَهَائِمِهَا، وَمَا کَانَ مِنْ مُرَاحِهَا وَسَائِمِهَا، وَأَصْنَافِ أَسْنَاخِهَا وَأَجْنَاسِهَا، وَمُتَبَلِّدَةِ أُمَمِهَا وَأَکْيَاسِهَا، عَلَى إِحْدَاثِ بَعُوضَةٍ، مَا قَدَرَتْ عَلَى إِحْدَاثِهَا، وَلا عَرَفَتْ کَيْفَ السَّبِيلُ إِلَى إِيجَادِهَا، وَلَتَحَيَّرَتْ عُقُولُهَا فِي عِلْمِ ذلِکَ وَتَاهَتْ، وَعَجِزَتْ قُوَاهَا وَتَنَاهَتْ، وَرَجَعَتْ خَاسِئَةً حَسِيرَةً، عَارِفَةً بِأَنَّهَا مَقْهُورَةٌ، مُقِرَّةً بِالْعَجْزِ عَنْ إِنْشَائِهَا، مُذْعِنَةً بِالضَّعْفِ عَنْ إِفْنَائِهَا!
اوست که اشيا را پس از ايجاد (در زمان معينى) نابود خواهد کرد (و بساط جهان را در هم مى پيچد) تا وجودش همچون عدمش گردد. فناى جهان بعد از وجودش، شگفت آورتر از ايجاد آن بعد از عدم نيست، زيرا اگر تمام جانداران اعم از پرندگان و چهارپايان و حيواناتى که شبانگاه به جايگاهشان مى روند و آن ها که در بيابان مشغول چرا هستند و انواع و اقسام گوناگون آن ها اعم از آن ها که کم هوش (يا غير عاقل) هستند و آن ها که (مانند انسان ها) زيرک اند (آرى، اگر همه آن ها) جمع شوند هرگز توانايى خلق پشه اى را ندارند و هيچ گاه طريق ايجاد آن را نتوانند شناخت. (نه تنها نمى توانند پشه اى بيافرينند بلکه) عقول آن ها در کشف اسرار آفرينش آن حيران مى ماند و قواى آن ها در اين راه ناتوان مى شود و سرانجام پس از تلاش فراوان شکست خورده و وامانده بازمى گردند و به شکست خود اعتراف و به ناتوانى خود اقرار مى کنند؛ حتى به ناتوانى خود از نابود ساختن آن نيز اذعان دارند!
بخش ششم
وَإِنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ، يَعُودُ بَعْدَ فَنَاءِ الدُّنْيَا وَحْدَهُ لا شَيْءَ مَعَهُ. کَمَا کَانَ قَبْلَ آبْتِدَائِهَا، کَذلِکَ يَکُونُ بَعْدَ فَنَائِهَا، بِلا وَقْتٍ وَلا مَکَانٍ، وَلا حِينٍ وَلا زَمَانٍ. عُدِمَتْ عِنْدَ ذلِکَ آلاْجَالُ وَآلْأَوْقَاتُ، وَزَالَتِ السِّنُونَ وَالسَّاعَاتُ. فَلا شَيْءَ إِلاَّ آللهُ آلْوَاحِدُ آلْقَهَّارُ الَّذِي إِلَيْهِ مَصِيرُ جَمِيعِ آلْأُمُورِ. بِلا قُدْرَةٍ مِنْهَا کَانَ آبْتِدَاءُ خَلْقِهَا، وَبِغَيْرِ آمْتِنَاعٍ مِنْهَا کَانَ فَنَاؤُهَا، وَلَوْ قَدَرَتْ عَلَى آلْأِمْتِنَاعِ لَدَامَ بَقَاؤُهَا. لَمْ يَتَکَاءَدْهُ صُنْعُ شَيْءٍ مِنْهَا إِذْ صَنَعَهُ، وَلَمْ يَؤُدْهُ مِنْهَا خَلْقُ مَا خَلَقَهُ وَبَرَأَهُ، وَلَمْ يُکَوِّنْهَا لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ، وَلا لِخَوْفٍ مِنْ زَوَالٍ وَنُقْصَانٍ، وَلا لِلْإِسْتِعَانَةِ بِهَا عَلَى نِدٍّ مُکَاثِرٍ، وَلا لِلْإِحْتِرَازِ بِهَا مِنْ ضِدٍّ مُثَاوِرٍ، وَلا لِلْإِزْدِيَادِ بِهَا فِي مُلْکِهِ، وَلالِمُکَاثَرَةِ شَرِيکٍ فِي شِرْکِهِ، وَلا لِوَحْشَةٍ کَانَتْ مِنْهُ، فَأَرَادَ أَنْ يَسْتَأْنِسَ إِلَيْهَا.
خداوند سبحان بعد از فناى جهان، تنها باقى مى ماند، چيزى با او نخواهد بود و همان گونه که قبل از آفرينش جهان تنها بود بعد از فناى آن نيز چنين خواهد شد. (در آن هنگام) نه وقتى وجود خواهد داشت نه مکانى و نه حين و نه زمانى. در آن هنگام سرآمدها، اوقات، سال ها و ساعت ها همه از ميان مى رود و چيزى جز خداوند يکتاى قاهر نيست، همان خدايى که همه امور به او بازگشت مى کند، کائنات همان گونه که در آغاز آفرينش از خود قدرتى نداشتند، به هنگام فنا و نابودى نيز توان امتناع ندارند، زيرا اگر قدرت بر امتناع مى داشتند بقاى آن ها ادامه مى يافت. در آن زمان که موجودات را آفريد آفرينش آن ها براى او رنج آور نبود و به سبب خلقت آن ها خستگى براى او پديد نيامد. خداوند (هرگز) موجودات جهان را براى استحکام بخشيدن به حکومتش نيافريد و نه براى ترس از زوال و نقصان، نه براى کمک گرفتن از آن ها در برابر همتايى برترى جو و نه براى دورى جستن از دشمنى مهاجم، نه براى افزودن بر ملک خويش، نه براى فزون طلبى در برابر شريکى همطراز و نه به سبب وحشت از تنهايى و انس گرفتن با مخلوقات خود.
بخش هفتم
ثُمَّ هُوَ يُفْنِيهَا بَعْدَ تَکْوِينِهَا، لا لِسَأَمٍ دَخَلَ عَلَيْهِ فِي تَصْرِيفِهَا وَتَدْبِيرِهَا، وَلا لِرَاحَةٍ وَاصِلَةٍ إِلَيْهِ، وَلا لِثِقْلِ شَيْءٍ مِنْهَا عَلَيْهِ. لا يُمِلُّهُ طُولُ بَقَائِهَا فَيَدْعُوَهُ إِلَى سُرْعَةِ إِفْنَائِهَا، وَلکِنَّهُ سُبْحَانَهُ دَبَّرَهَا بِلُطْفِهِ، وَأَمْسَکَهَا بِأَمْرِهِ، وَأَتْقَنَهَا بِقُدْرَتِهِ، ثُمَّ يُعِيدُهَا بَعْدَ آلْفَنَاءِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ إِلَيْهَا، وَلا آسْتِعَانَةٍ بَشَيْءٍ مِنْهَا عَلَيْهَا، وَلا لاِنْصِرَافٍ مِنْ حَالِ وَحْشَة إِلَى حَالِ آسْتِئْنَاس، وَلا مِنْ حَالِ جَهْلٍ وَعَمىً إِلَى حَالِ عِلْمٍ وَآلْتِمَاسٍ، وَلا مِنْ فَقْرٍ وَحَاجَةٍ إِلَى غِنىً وَکَثْرَةٍ، وَلا مِنْ ذُلٍّ وَضَعَةٍ إِلَى عِزٍّ وَقُدْرَةٍ.
سپس خداوند موجودات را بعد از ايجاد، فانى مى کند نه به دليل خستگى از تدبير و اداره آن ها و نه براى اين که (با فناى آن ها) آسايشى يابد؛ نه به علت (رفع) رنج سنگينى که از ناحيه آن ها بر او وارد مى شود و نه اين که طول بقاى موجودات، اسباب ملالت اوست و اين امر او را به تسريع در فناى آن ها دعوت مى کند، بلکه خداوند سبحان با لطف خود موجودات جهان را تدبير کرده؛ با امر و فرمانش آن ها را نگاه داشته و با قدرتش متقن ساخته است. سپس همه آن ها را بعد از فنا بازمى گرداند (و حيات نوين مى بخشد) بى آن که نيازى به آن ها داشته باشد يا از بعضى براى ايجاد بعضى ديگر کمک گيرد يا از حال وحشت و تنهايى به حال انس و آرامش منتقل شود؛ يا از نادانى و بى خبرى به علم و تجربه اى برسد؛ يا از فقر و نياز، به توانگرى و فزونى دست يابد و يا از ناتوانى و ذلت به عزّت و قدرت راه يابد.